دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

کلیات خمس

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

توضیحی در باره وجود وماهیت

ماهیت یعنی ذات و چیستی یک شئ

 

ما همواره اجسام و اشیای بی شماری را میبینیم که در جهان وجود دارند. هر کدام از این اشیا، چیزی هستند و مشخصاتی دارند. به همین چیستی آن ها، ماهیت می گوییم؛ مانند: کتاب، درخت و انسان که هر کدام، یک ماهیت هستند

ما یک موجود و یا یک شیئ را می بینیم که مشخصات و ویژگی هایی دارد و آن مشخصات و ویژگی ها چیستی آن شئ را تشکیل می دهند. ما به مجموع این ویژگی ها روی هم رفته نامی می دهیم که همان نام شئ و ماهیت شیئ است. به عبارت دیگر، ذاتیات شیئ را مجموعا ماهیت می نامیم

به عنوان نمونه، ما چیزی را می بینیم که ساقه دارد، شاخه دارد، برگ دارد و غیره. سپس روی این چیز، نام درخت را می گذاریم. بنابراین، درخت ماهیت این چیز است. همین طور وقتی می گوییم: آن مایع، سرکه یا آب است، ماهیت و به عبارت دیگر چیستی آن را تعیین کرده ایم

به همین دلیل است که در منطق می گویند: ماهیت در جواب ” آن چیست؟“ می آید. در اصل، خود کلمه ماهیت از ماهویت ( ما+هو به معنای ”آن چیست؟“) آمده است

ماهیت، امر دور از ذهنی نیست. در واقع، تمام نام هایی که با آن ها اشیا را می نامیم، همان ماهیات آن هاست. مثالی می زنیم

از دور می بینیم که موجودی به سمت ما می آید. هریک از ما چیزی درباره چیستی او می گوید. یکی می گوید: انسان است. دیگری می گوید: او اسب است. شخص دیگر می گوید: آن چه به این سمت می آید، گوسفند است. در واقع، هر کسی می خواهد بگوید که آن موجود، چیست؛ یعنی می خواهد ماهیت آن را بیان کند. پس از مدتی، موجود نزدیک می شود و همه می بینند که اسب است. در این حال، نفر دوم با خوشحالی می گوید: "من تنها کسی بودم که فهمیدم ماهیت این موجود، چیست

وجود

 

در مقابل ماهیت، وجود شئ قرار دارد. به این معنا که:

ما وقتی با یک موجود روبرو می شویم، از آن، دو جنبه را درک می کنیم: یکی چیستی موجود که همان ماهیت آن است؛ مثل سفیدی، درخت بودن، حیوان بودن. می گوییم: این موجود درخت است یا این که حیوان است و با این جمله ماهیت آن را بیان می کنیم

اما جنبه دیگر، جنبه وجود و هستی شئ است. می گوییم: این موجود که فلان ماهیت را دارد، وجود دارد و یا این که وجود ندارد

نکته ای باید بدان توجه داشت، این است که ممکن است یک ماهیت، وجود خارجی نداشته باشد، اما ممکن نیست که چیزی باشد(خواه در ذهن و خواه در خارج) که ماهیت نداشته باشد. در حقیقت، هر چیزی ماهیت دارد؛ خواه موجود باشد، خواه نباشد. مثلا ماهیت غول شش سر و یا سیمرغ، امری خیالی است. اصولا اگر چیزی ماهیت نداشته باشد، نه تصوری می توان از آن داشت و نه نامی می توان به آن داد

مفاهیم ماهوی

بدین ترتیب، مفاهیم ماهوی، مفاهیمی هستند که مربوط به ماهیت شئ می باشند؛ یعنی از جنبه چیستی شئ سرچشمه گرفته اند و ذات آن را بیان می کنند. مانند: مفهوم درخت، مفهوم انسان و مفهوم سفیدی که همه مفاهیمی هستند که مربوط به ماهیت این موجودات می باشند

در تاریخ فلسفه و به ویژه فلسفه اسلامی، بحث های گسترده ای پیرامون ماهیت مطرح بوده است. بحث هایی همچون این که:

آیا ماهیت واقعا وجود دارد و یا این که تنها فرض ذهنی ماست؟ بین ماهیت و وجود کدام یک واقعی و حقیقی هستند؟ و بحث ها و مسائل دیگر

ذات

          حقیقت هر چیز را ذات آن چیز می گویند. به عبارت دیگر، ذات یعنی خود شئ و اصل شئ. اصطلاح ذات در فلسفه و منطق، کاربرد زیادی داشته و البته در جاهای مختلف، معانی متفاوتی دارد. مهمترین معانی ذات عبارتند از:   

ـ ذات به معنی ماهیت شئ

ذات به ماهیت شیئ اطلاق می شود، یعنی آنچه چیستی شیئ به آن است. به عبارت دیگر، به خصوصیاتی از هر چیز اطلاق می شود که اگر از دست بروند، دیگر آن شیئ وجود نخواهد داشت. منظور از ذات در اینجا، حقیقت شیئ است که در مقابل وجود شیئ قرار می گیرد

ـ ذات به معنی چیزی که قائم به خود است

ذات چیزی است که قائم به خود باشد و درمقابل آن عرض قراردارد، یعنی چیزی که قائم به خود نیست. مانند اینکه می گوییم جسم، ذات و رنگ عرض است; زیرا جسم برای وجود خود به چیز دیگری وابسته نیست، در حالی که رنگ در تحقق خود احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ در آن به وجود بیاید و به اصطلاح عارض آن گردد. ذات در این معنا، جوهر نامیده می شود و همان طور که گفته شد، عرض در مقابل آن است. ذات به باطن و حقیقت شیئ اطلاق می شود، اما عرض فقط دگرگونی های ظاهری شیئ است. ذات امری ثابت است، و اعراضند که دگرگون می شوند

  ـ مجموع مرکب از جنس و فصل

جنس و فصل هر چیز را روی هم، ذات آن چیز گویند که در واقع همان ماهیت و حقیقت اصلی شیئ است

 

عرض

عَرَض مفهومی در مقابل جوهر است

جوهر چیزی است که قائم به ذات است و به چیز دیگری محتاج نیست، ولی عرض چیزی است که برای وجود داشتن، متکی به خود نیست، بلکه محتاج به غیر است تا قائم به آن باشد. مانند سفیدی، سیاهی، شجاعت، دوری، نزدیکی

هر یک از این امور به گونه ای هستند که به خودی خود ممکن نیست در خارج باشند، بلکه همیشه در موجود دیگری تحقق می یابند

مثلا تا جسمی نباشد که سفیدی در آن تحقق یابد، هرگز سفیدی وجود نخواهد داشت. بنا براین، جسم، جوهر قائم به ذات است، اما رنگ عرض است، زیرا نمی تواند وجود داشته باشد، مگر اینکه قائم به جسم باشد. سفیدی همیشه به صورت یک وصف برای جسم می باشد و هرگز ممکن نیست سفیدی به طور مستقل موجود باشد؛ یعنی موجودی داشته باشیم که فقط و فقط سفیدی باشد و نه سفیدی یک شیئ

اصولا ملاک اصلی برای تشخیص عرض همین نیازمندی یک طرفه است؛ به این معنا که:

عرض همیشه به چیز دیگر که همان جوهر است احتیاج دارد، اما جوهر به عرض احتیاجی ندارد؛ سفیدی در وجود خود نیازمند جسم است، ولی جسم می تواند جسم باشد، بدون اینکه سفید باشد

همچنین شجاعت در وجود خود نیازمند نفس انسانی است تا برآ ن عارض گردد، اما نفس انسانی در هستی خود نیازی به شجاعت ندارد و انسان غیر شجاع بازهم انسان است و نفس دارد

جوهر(توضیح تکمیلی)

جسمی سرخ رنگ را تصور می کنیم. دو چیز را از آن درک می کنیم

اولا این که جسمی هست و ثانیا این که رنگی وجود دارد که وابسته و قائم به این جسم است و این جسم محل و زیرنهادی است برای این سرخی

البته معلوم است که رنگ در تحقق و وجود خود، احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ عارص بر آن گشته و در آن تحقق یابد؛ در حالی که جسم به رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمیت خود نمی افتد و باز هم جسم است

از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانشین آن گردد، جسم در هر حال باقی است، در حالی که اگر جسم نابود شود، رنگ سرخ یا هر گونه رنگی که داشته، از میان خواهد رفت

بنابراین، رنگ، قائم و وابسته به جسم است، اما جسم قائم به چیزی نیست

 

آنچه مانند جسم، وجودش قائم به خود باشد و برای تحقق به چیزی دیگر احتیاج نداشته باشد، جوهر نامیده می شود و آنچه مانند رنگ، وجودش وابسته و قائم به چیزی دیگر باشد، عرض خوانده می شود

اول کسی که مفهوم جوهر را وارد در فلسفه کرد، ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقولات ده گانه قرار داد

اکنون برای آشنایی بیشتر با مفهوم جوهر که جایگاهی بسیار اساسی در فلسفه و منطق دارد، از زاویه دیگری به موصوع نگاه می کنیم:

هنگامی که با یک شیئ روبرو می شویم، می توانیم دو گونه سوال بپرسیم

سوال اول این که:

کدام ویژگی ها برای آن شیئ جنبه بنیادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی می کنند که هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نهاده اند؟

مثلا، وقتی می پرسیم میز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست که از میان ویژگی ها و صفات زیادی که میز دارد، کدام یک از همه اساسی ترند؛ به این صورت که اگر میز آن ویژگی ها را از دست بدهد، دیگر میز نخواهد بود

به عنوان نمونه، رنگ یکی از ویژگی های میز است، ولی اگر تغییر کند، میز باز هم میز خواهد بود. در صورتی که اگر پایه های میز نباشد، دیگر به آن میز نمی گوییم

بنابر این می رسیم به اینکه کدام بخشها یا عناصر، نقش بسیار بنیادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین می کنند

سوال دوم این است که:

چه ویژگی هایی در شیئ وجود دارند که در طی همه دگرگونیهای شیئ، پایدار می مانند؛ به نحوی که شیئ با اینکه تغییر می کند، همان شیئ باقی می ماند؟

طبیعت مدام در دگرگونی است و ما همیشه به چیزهای در حال تغییر بر می خوریم

برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده می شود. کودک به دنیا می آید، جوان می شود، پیر می شود و بلاخره می میرد و غیره...  

مساله این است که اگر بخواهیم در باره همه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، باید امری زیر نهادی درشیئ باشد که همان طور که بوده ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنها صفات دیگر شیئ تغییر کند.

مثلاً می گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی که کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. میز، رنگ سبز داشت، بعدا به رنگ قهوه ای درآمد

در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم به موضوع و زیر نهادی اشاره می کنیم که به گونه های مختلفی در می آید و با ثابت ماندن این زیرنهاد است که ما آن شیئ را پس از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ می دانیم

اگر به این مطلب، یعنی وجود یک زیر نهاد برای شیئ، قائل نشویم، اساسا نمی توانیم بگوییم که تغییری اتفاق افتاده است؛ چراکه:

تغییر، همیشه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست که آن چیز، پایدار است و تنها صفات دیگرش تغییر می کند

در حقیقت، هر تغییر به یک نوع ثبات احتیاج دارد

بدین ترتیب، سوال دوم ما این است که آن چیز ثابت تر و پایدارتر که مبنای همه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است، در حالی که خاصیتها و ویژگیهایش تغییر می کنند؟

پاسخ هر دو سوال مذکور، امری است به نام جوهر

آنچه هویت اصلی شیئ را می سازد، همان است که در طول تغییرا ت پایدار می ماند و به این جیز بنیادین، جوهر می گوییم

این چیز همان طور که گفته شد، به هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائم به خود است

بنابر این وقتی می پرسیم: این چیز واقعاً چیست؟ و جواب می دهیم برگ و یا انسان، برگ بودن و انسان بودن، جوهر می باشند برای این موجودات

برگ که جوهر است، زرد و پژمرده، می شود. در حالی که مثلاً سبز بودن یا اندازه برگ، جوهر آن نیست، زیرا رنگ و اندازه آن تغییرمی کندودرعین حال، برگ، برگ است

اکنون می پرسیم:

جوهر حقیقتاً چیست؟

جوابی که ارسطو به این پرسش می دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب می شود این است که

جوهر در حقیقت، نوعی نظم یا ساخت درونی و یاهمان صورت شیئ است. یعنی این که شیئ به چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یا برگ بودن، مجموعه سازمان یافته ای از توانایی ها و قوا است، به صورتی که نظم و ساخت پیدا کرده اند

به این ترتیب می توان گفت

جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ است که هویت آن را می سازد و قائم به خود است، یعنی نیازی به وجود دیگر ندارد.

 به همین خاطر، در تعریف آن گفته اند

امری است که اگر در خارج موجود شود، در موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیاز از موجودات دیگر اس

انواع اعراض را در  9  دسته تقسیم بندی می کنند و به همراه جوهر، مقولات ده گانه می خوانند

این دسته ها عبارتند از

کم (اندازه): به طول دو متر

کیف (چگونگی): سفید یا باسواد

این (کجا): در بازار

متی (چه وقت): دیروز

وضع (در چه حالی): نشسته یا خوابیده

فعل (چه کار می کند): نوشتن

انفعال (چه اثری می پذیرد): سوزانده شدن یا خیس شدن

اضافه (در نسبت با چیز دیگر): دو برابر و یا بزرگتر

ملک (داشتن): مسلح یا لباس پوشیده

جوهر مانند: انسان یا اسب

این دسته بندی، عامترین طبقه بندی از موجودات جهان هستی است

کلیات خمس - نوع

اگر ما به چند چیز جزئی و مشخص که ذات و ماهیتشان یکی است،(مثلا به علی و حسن و تقی که هر سه انسانند) اشاره کنیم و بپرسیم که اینها چیستند؟ پاسخ(یعنی انسان) مفهومی کلی است که نوع نامیده می شود

به همین دلیل در تعریف نوع می گویند

نوع یکی از مفاهیم کلی است که در پاسخ به (آن چیست؟) می آید و بر افراد متفق الحقیقه، یعنی چیزهایی که ذاتشان یکی است، اطلاق می گردد

مثلا مثلث قائم الزاویه، متساوی الساقین و متساوی الاضلاع، در ذات با هم تفاوت ندارند، زیرا هر سه، محدود به سه ضلع می باشند. حال اگر بپرسیم که این سه شکل، چه چیزی هستند؟ پاسخ، یعنی مثلث، نوع خواهد بود

و نیز مانند انسان که بر افراد مختلف از قبیل حسن وحسین و تقی قابل حمل است و این افراد، اگرچه متفاوتند، اما مختلف الحقیقه نیستند. به عبارت دیگر، این افراد، در حقیقت خود یعنی در ذاتیات، یکی هستند (هر سه انسانند) و اختلاف آنها فقط در عرضیات( رنگ پوست، طول بدن، جوان،شکل)است، نه در ماهیت اصلی شان

 

در واقع نوع وقتی به کار می رود که بخواهیم تمام حقیقت مشترک میان افرادی را که تنها کثرت عددی دارند، اما ذات و ماهیتشان یکی است، به کار ببریم

به سخن دیگر، نوع مفهوم کلی است که بیانگر تمام ذاتیات مصادیق خودش هست

بنابراین هنگامی که ازحقیقت و ماهیت افراد متفق الحقیقه سئوال شود، نوع در جواب می آید

انسان، آب، گاو، مثلث، دایره، سفیدی، میز و غیره... هر یک نوع هستند و بر افراد متفق الحقیقه حمل می شوند

گاهی نیز نوع را چنین تعریف می کنند:

نوع آن مفهوم کلی است که بر افراد مختلفی که فقط از جنبه عدد مختلف باشند، اطلاق می شود

نوع، تمام حقیقت افراد خود، یعنی همه ذاتیات افراش را بیان می کند. مثلا در مفهوم انسان، حیوانیت و جسم نامی و جسمیت و جوهر، یعنی تمام ذاتیات و حقیقت انسان، همگی تحت عنوان اسان که نوع چنین موجودی است،مندرج است

اساسا، اگر به امری جزئی اشاره کنیم و این سوال را بپرسیم که:این چیست؟ جواب نوع خواهد بود

مثلا اگر بپرسیم که حسن چیست؟ جواب یعنی انسان، نوع است و یا اگر پرسیده شود که این بیماری چیست؟ پاسخی مانند سل یا مالاریا، نوع خواهدبود

کلیات خمس -- جنس

 

جنس در اصطلاح فلسفه و منطق در مورد مفهومی کلی به کار می رود که مشترک میان انواع متفاوت یا به عبارت دیگر میان افرادی است که حقیقتشان با هم تفاوت دارد.( افراد مختلف الحقیقه  

مثلا انسان، مرغابی و زرافه هر کدام یک نوع هستند. حال اگر بپرسیم

این سه موجود، چه چیزی هستند؟ در جواب باید وجه مشترک اساسی میان این سه را پیدا کرد که حیوانیت خواهد بود. هرسه، حیوان هستند. بنابراین، حیوان، جنسِ هر یک از این موجودات خواهد بود

افراد و موجوداتی که حیوان بر آنها اطلاق می شود، از لحاظ ذاتیات یا حقیقتشان با هم اختلاف دارند؛ حقیقت انسان با ماهی وزرافه فرق دارد؛ اما در عین حال که با هم تفاوت دارند، در امری دیگر با هم مشترکند.(در حیوان بودن.) به این وجه مشترک،(یعنی حیوان) جنس می گوییم. حیوان برای هر یک از این موجودات، جنس می باشد

در مثالی دیگر می پرسیم

درخت، انسان و سنگ چیستند؟ پاسخ این سوال، چیزی است که وجه مشترک هر سه را در نظر بگیرد. اما این وجه مشترک، باید شامل اجزاء ذاتی و اساسی هر سه این انواع باشد

اگر دقت کنیم، می بینیم که هر سه، جسم هستند؛ به این ترتیب جسم برای آنها، جنس است

و مانند شکل که مربع و دایره و مثلث را شامل می شود. هر سه این اشکال، اگرچه هر کدام خاصیتی ذاتی دارند که متفاوت از دیگری است(و بر همین اساس، هر کدام یک نوع هستند)، اما در جنبه شکل بودن فرقی با همدیگر ندارند.

همچنین درخت برای چنار و بید و سرو، بیماری برای سرماخوردگی و سل و آسم و فلز برای آهن و مس و نقره، جنس می باشد

پس هر جنسی شامل چندین نوع از موجودات مختلف می شود و تمام حقیقتِ مشترک میان آنهاست:

وقتی می گوییم انسان و ماهی هر دو حیوان هستند، تمام مشترکات ذاتی میان آنها بیان شده است

جنس یکی از اقسام سه گانه کلی ذاتی است. یعنی قسمتی از حقیقتِ ذاتی و اساسی موجودات و ماهیات مختلف را بیان می کند

به عنوان مثال، انسان مقومات و ذاتیاتی دارد که از آن ها تشکیل شده است.مانند: جسم داشتن، رشد و نمو داشتن، حواس داشتن، نطق داشتن و غیره... . جنس قریب انسان یعنی حیوان، تمام این ذاتیات را بجز ناطق بودن انسان در خود دارد و بنابراین، قسمتی از حقیقت ذاتی انسان را بیان می کند.

به عبارت دیگر، جنس، جزو ذات این افراد و موجودات است و تنها آن جنبه ذاتی و اساسی مشترک میان آنها را بیان می کند

بنابر آنچه تا این جا گفته شد، در می یابیم که برای هر موجود، چندین جنس وجود دارد و فقط بستگی به این دارد که این موجود را با چه موجودات دیگری بسنجیم

مثلا اگر انسان را کنار اسب قرار دهیم، جنسشان حیوان است. اگر با درخت چنار بسنجیم، جنسشان جسم نامی(رشد کننده) است. و اگر او را با سنگ بسنجیم، جنس این دو چیزی جز جسم نخواهد بود

نزدیک ترین جنس به موجود را جنس قریب آن و اجناس دیگر را جنس بعید آن می نامند

 

کلیات خمس – فصل

 

برای شناخت فصل، مثالی می زنیم:

یک جنس (مانند حیوان) را در نظر می گیریم. این جنس، انواعی دارد که تحت آن قراردارند، مانند: نوع انسان، نوع اسب، نوع مرغ، و غیره...

تمام این انواع در حیوانیت با هم شریکند و به همین دلیل هم هست که تحت یک جنس یعنی حیوانیت گرد آمده اند

اما وجه تفاوت آنها چیست؟ چه چیزی باعث شده تا این ها، انواع مختلف بوده و از هم در جنس(حیوانیت) متفاوت باشند؛ یعنی گونه های ذاتا مختلف باشند؟

پاسخ، به ماهیت درونی هر یک از این انواع برمی گردد. داخل در ماهیت هر یک از این انواع، ویژگی و خاصیتی است که آن را از دیگر انواع مشترک در یک جنس، متمایز می سازد. به این ویژگی، فصل می گوییم

فصل انسان، ناطق بودن اوست؛ یعنی آنچه موجب امتیاز یافتن انسان از دیگر انواعی که با آن ها در جنس حیوانیت شریک است می شود، این است که انسان، دارای قوه عقل و ادراک مفاهیم است؛ در حالی که حیوانات دیگر، چنین ویژگی را ندارند

و نیز مانند حساس و متحرک بالاراده که فصل حیوان است و آن را از سایر اجسام نامی (رشد کننده) یعنی از گیاهان (که جنس حیوان است)، جدامی کند

و مثال دیگر، نامی که فصل همه موجودات زنده ( اعم از گیاه و حیوان) است و آن ها را از موجودات بی جان(اجسام) جدا می کند

در مورد شکلها نیز مثالی می زنیم:

مثلث و مربع و دایره هر کدام، یک نوع و همه تحت جنسی واحد یعنی شکل قرار دارند؛ به سخن دیگر، همه در شکل بودن با هم مشترکند

اما وجه تمایز ذاتی مثلث، سه ضلع داشتن، وجه تمایزمربع، چهار ضلع برابرداشتن و وجه تمایز دایره، داشتن خط منحنی الدوری است که تمام نقاط آن از مرکز آن به یک اندازه باشند

وجه تمایز هر کدام، همان فصل آن شکل است

به همین جهت فصل را می توان چنین تعریف کرد

فصل، آن کلیی ذاتی است که موجود را از انواع دیگری که در جنس با آنها شریک است، ممتاز می گرداند

فصل را به گونه دیگری نیز می توان شناخت

هر گاه بپرسیم : فلان چیز ذاتا و منحصرا چه چیزی است؛ یعنی ماهیت اصلی و ویژگی منحصر به فرد آن چیست؟ آنچه در جواب می آید، فصل است

یعنی، بر خلاف نوع و جنس که در جواب آن چیست؟ واقع می شوند، فصل در جواب آن چیز ذاتا و منحصر به خود، چه چیزی است؟ پدیدار می شود

 

مثلا شبحی را از دور می بینیم و می پرسیم: آن چیست؟ جواب می دهند: حیوان (جنس)

اما شک داریم که آیا مثلا انسان است یا اسب؛ یعنی به دنبال آن هستیم تا حقیقت کامل او را بیابیم. برای همین می پرسیم: این حیوانی که دارد می آید، ذاتا و حقیقتا چه حیوانی است؟

طبیعتا چیزی باید در جواب بیاید که وجه مخصوص او و جداکننده او از سایر گونه های دیگری که در حیوانیت با آنها شریک است، باشد؛ یعنی ناطق (دارای قوه عاقله)

انسان، حیوانی است که وجه مخصوص ذات و ماهیتش و به عبارت دیگر فصلش، ناطق بودن است

فصل در لغت به معنی جدا کردن بوده و وجه تسمیه آن در منطق نیز همین است؛ یعنی امر و ویژگی است که یک حقیقت و گونه را از سایر حقائق و انواع جدا می سازد

ناطق بودن، انسان را از دیگر انواع حیوان جدامی سازد

ماهیت هر نوع را جنس آن + فصل آن می سازد

به عنوان مثال، ماهیت انسان مساوی است با حیوان( جنس) + ناطق(فصل) یا ماهیت گیاه مساوی است با جسم(حیوان) + نامی(به معنای رشد کننده)(فصل

سلسله مراتب کلیات ( جنس – نوع – فصل)

پیش تر دانستیم بحث هاى مربوط به مفهوم کلى، مجموعه مطالبى است که در مقدمه بحث تعریف، طرح مى شود. در این درس با مراتب و اقسامى که هر یک از کلیات پنج گانه دارند آشنا مى شویم تا در مباحث مربوط به تعریف و توصیه هاى منطقى در روش هاى درست آن، دچار اشکال نشویم.

وقتى چند مفهوم کلى را با یکدیگر مقایسه مى کنیم، ملاحظه مى شود به اعتبار شمول افراد، میزان شمول آنها تفاوت مى کند. بعضى از آنها نسبت به بعض دیگر از وسعت و شمول بیشترى برخوردارند؛ مثلاً حیوان از انسان، جسم از جسم نامى و جوهر از جسم وسیع تر است

بنابراین، کلیات را مى توان به اعتبار میزان شمول آنها به گونه اى مرتب ساخت که هر کلى نسبت به کلى قبلى، از شمول مصادیق بیشترى برخوردار باشد؛ مثلاً به مجموعه کلیات زیر توجه کنید

جوهر، جسم، جسم نامى، حیوان، انسان

سلسله مفاهیم فوق را به دو صورت مى توان لحاظ کرد: یکى سیر صعودى، که از محدودترین کلى شروع شود و به عام ترین آنها خاتمه یابد و دیگرى سیر نزولى، که از عام ترین کلى آغاز شود و به محدودترین آن بینجامد. ترتیب نخست، سلسله اجناس و ترتیب دوم، سلسله انواع را به وجود خواهد آورد

 

 

 

سلسله مراتب اجناس

اگر مجموعه اى از کلیات را براساس جنس آنها مرتب کنیم به نحوى که سلسله اى را تشکیل دهند که از شمول کمتر به سوى وسعت بیشترى پیش رود، در این سلسله که بدان »سلسله اجناس« گفته مى شود به وسیع ترین جنس، که در پایان سلسله تصاعدى قرار مى گیرد و تحت جنسى دیگر مندرج نیست،»جنس الاجناس« یا»جنس عالى« و به محدودترین جنس که در آغاز مجموعه واقع شده است»جنس سافل« مى گویند. اجناسى که بین جنس عالى و جنس سافل قرار دارند»جنس متوسط« نامیده مى شوند

بنابراین، در مجموعه مفاهیم »انسان م حیوان م جسم نامى م جسم م جوهر« حیوان جنس سافل، جوهر جنس الاجناس، یا جنس عالى، جسم و جسم نامى، جنس متوسط خواهند بود

منطقى جنس را به اعتبارى به قریب و بعید تقسیم مى کند؛ چرا که براى هریک از انواع سلسله، دو قسم جنس مى توان تصور کرد: نخست جنسى که بلافاصله بعد از یک کلى مفروض قرار دارد و به آن »جنس قریب« گفته مى شود؛ مانند حیوان، که بلافاصله در فوق کلى انسان قرار دارد و دوم، جنسى که با یک یا چند واسطه در فوق کلى دیگر واقع شده است و به آن »جنس بعید« گفته مى شود؛ مانند جسم نامى نسبت به انسان. با توجه به آنچه بیان شد مى توان نتیجه گرفت که جوهر براى جسم، جنس قریب و در همان حال براى جسم نامى، جنس بعید است

سلسله مراتب انواع

قبل از بیان سلسله انواع، ابتدا باید دانست که نوع در منطق به دو معنا به کار مى رود

الف( نوع حقیقى. که مراد همان معنایى است که در تعریف کلیات خمسه گذشت؛

ب( نوع اضافى. که مراد از آن هر کلى ذاتى است که تحت جنسى مندرج باشد. پس در این سلسله »انسان ض حیوان ض جسم نامى ض جسم ض جوهر« مفاهیم انسان، حیوان، جسم نامى و جسم »نوع اضافى« نامیده مى شود

با توجه به تعریف فوق، دو نکته به دست مى آید

1  . نوع حقیقى نیز مى تواند در مقایسه با جنس بالاتر نوع اضافى خوانده شود؛

2  . وسیع ترین مفهوم در یک سلسله هرگز متصف به نوع اضافى نخواهد شد

اگر مجموعه مفاهیم کلى را در یک سلسله قرار دهیم به نحوى که عام ترین آن در صدر و خاص ترین آن در ذیل سلسله قرار گیرد به محدودترین نوع، »نوع الانواع« یا »نوع سافل«، به عام ترین نوع، »نوع عالى« و به انواعى که بین این دو قرار مى گیرند »نوع متوسط« مى گویند. بنابراین در سلسله مفاهیمى که ذکر شد، جسم، نوع عالى و انسان، نوع سافل یا نوع الانواع و جسم نامى و حیوان، نوع متوسط خوانده مى شود

جوهر

جسم

جسم نامى

حیوان

انسان

نمودار سلسله اجناس و انواع

نکته شایان دقت این است که هر چند پایین تر از نوع حقیقى یا نوع سافل یا نوع الانواع نوع دیگرى وجود ندارد؛ اما ممکن است پایین تر از آن، مفاهیمى کلى قرار بگیرد که اصطلاحاً به آن »صنف« مى گویند؛ مثلاً »دانش پژوه« مفهومى کلى است که تحت نوع حقیقى »انسان« قرار گرفته و به آن صنف گفته مى شود. بنابراین، هر کلى عرضى اخص یا هر ذاتى مقید به عرضى اخص، چه آن ذاتى، نوع باشد یا جنس، صنف نامیده مى شود؛ مانند ایرانى، مسلمان، خیاط، حیوان خزنده و جسم جامد

 

اقسام فصل

چنان که قبلاً ملاحظه کردیم، فصل از اقسام کلى ذاتى است که یک نوع را از سایر انواع جدا مى کند. این ممیز ذاتى بر دو گونه است

الف( فصل قریب. که موجب امتیاز نوع از انواع مشارک در جنس قریب مى شود؛ مانند ناطق نسبت به انسان؛

ب( فصل بعید. که نوع را از انواع مشارک در جنس بعید جدا مى کند؛ مانند حسّاس نسبت به انسان

توضیح این که، جسم نامى )رشد کننده( براى انسان جنس بعید است. در این جنس، انواع دیگرى از قبیل اسب و درخت با انسان شرکت دارند. حسّاس موجب امتیاز انسان از درخت.

و سایر اجسام غیرحسّاس مى شود. پس حسّاس براى انسان فصل بعید است

 

نسبت فصل با جنس و نوع

فصل نسبتى با جنس و نسبتى با نوع دارد. منطقیون براى بیان این نسبت عبارت مشهورى دارند: »فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است«. در توضیح این جمله باید گفت: از آن جا که جنس و فصل تشکیل دهنده نوعند، بدیهى است که اگر فصل وجود نداشته باشد نوع هم نمى تواند تحقق پیدا کند. از این رو، مى گویند فصل مقوِّم نوع است؛ یعنى چون کلى فصل به کلى جنس افزوده شود کلى نوع قوام پیدا مى کند. از طرفى دیگر، فصل موجب مى شود که یک جنس به چند نوع تقسیم شود؛ مثلاً ناطق، حیوان را به »حیوان ناطق« و »حیوان غیرناطق« تقسیم مى کند. پس فصل مقسِّم جنس است

 

چکیده 

 

--- مفاهیم کلى را به دو صورت مى توان لحاظ کرد: یکى سیر صعودى که از محدودترین کلى شروع شود و به عام ترین آنها خاتمه یابد و دیگرى سیر نزولى که از عام ترین کلى آغاز شود و به محدودترین آن بینجامد. ترتیب نخست سلسله اجناس و ترتیب دوم سلسله انواع نام دارد

--- به بالاترین جنس، که تحت جنس دیگر مندرج نیست »جنس الاجناس« و به محدودترین جنس که در آغاز سلسله اجناس واقع شده است »جنس سافل« و به اجناس بین آن دو »جنس متوسط« گفته مى شود

--- جنسى که بلافاصله بعد از یک کلى مفروض قرار دارد، »جنس قریب« و جنسى که با یک یا چند واسطه در فوق کلى دیگر قرار مى گیرد، »جنس بعید« نام دارد

--- نوع در منطق به دو معنا به کار مى رود

الف( نوع حقیقى؛

ب( نوع اضافى که مراد از آن هر کلى ذاتى است که تحت جنسى مندرج باشد

. محدودترین نوع در سلسله انواع، نوع سافل یا نوع الانواع، عام ترین نوع، نوع عالى و انواع بین این دو، نوع متوسط نامیده مى شوند.--

--- هر کلى عرضى اخص یا هر ذاتى مقید به عرضى اخص »صنف« نامیده مى شود. --- فصل بر دو گونه است

الف( فصل قریب: که موجب امتیاز نوع از انواع مشارک در جنس قریب مى شود ؛

ب( فصل بعید: که نوع را از انواع مشارک در جنس بعید جدا مى کند

--- فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است

کلیات خمس – عرض عام

عرض عام عرض عام یکی از مفاهیم کلی است که جزو کلیات خمس قراردارد.

این مفهوم، مفهومی است عرضی و یکی ازدو قسم کلیات عرضی است.(قسم دیگر کلیات عرضی، عرض خاص است

تعریف عرض عام

آن مفهوم کلی عرضی را که اختصاص به افراد یک نوع نداشته باشد، بلکه بر انواع مختلفی از موجودات عارض می شود، عرض عام می نامیم

مانند مفهوم کلی سفید نسبت به انسان؛ چرا که سفید تنها اختصاص به انسان ندارد، بلکه بر بسیاری از گونه های حیوانات مانند گربه، خرگوش، خرس و... و جمادات مانند کاغذ و گچ و شکر قابل حمل است

بنابر این سفید برای انسان، عرض عام است. زیرا

اولا عرض است؛ زیرا خارج از ذات حقیقت انسان است

ثانیا عام است؛ زیرا مختص به یک طبقه و یک نوع نیست؛ بلکه بر موجودات مختلفی قابل اطلاق است

همانطور که گفته شد، عرض عام چون مفهومی عرضی است، خارج از حقیقت افراد خود بوده و جزئی از ذات مصادیق خود نیست؛ بلکه به صورت یک حالت و صفت عرضی در آنها وجود دارد

با توجه به این نکته که این امر عارض، اختصاص به افراد یک نوع ندارد، بلکه در انواعی دیگر از موجودات نیز وجود دارد و بر هر مصداقی که صدق کند، خارج از ذات و ماهیت آن است

 

نکته ای که باید بدان توجه داشت این است که عام بودن یک مفهوم، امری نسبی است؛ یعنی یک کلی عرضی ممکن است نسبت به یک مفهوم کلی، عرض عام باشد، ولی نسبت به کلی دیگر، عرض خاص

مثلا مفهوم راه رونده چون نسبت به انسان سنجیده شود، عرض عام آن است. (زیرا غیر از انسان، گونه های حیوانات دیگری هم راه می روند

اما اگر همین مفهوم را نسبت به کلی حیوان بسنجیم، عرض خاص آن است؛ زیرا راه رفتن از دایره گونه های حیوانات خارج نیست و هیچ غیر حیوانی نمی تواند راه برود

بنابر این همیشه باید عرض عام رانسبت به یک مفهوم کلی سنجید و تا آن کلی معلوم نگردد، نمی توان معلوم کرد که این مفهوم حقیقتا عرض عام است یا نه

کلیات خمس – عرض خاص

عرض خاص یا خاصه یکی از انواع مفاهیم کلی یکی از اقسام کلیات خمس است. این مفهوم، مفهومی عرضی و یکی از دو قسم کلیات عرضی است. (قسم دیگر کلیات عرضی، عرض عام است

عرض خاص یا خاصه عبارت است از:  

آن مفهوم کلی عرضی که فقط و فقط، اختصاص به افراد یک کلی داشته باشد

مانند مفهوم کلی نویسنده و شاعر نسبت به انسان؛ که این دو مفهوم، تنها برافراد انسان اطلاق می گردد و به همین دلیل، عرض خاص انسان است

و نیز مانند مساوی بودن زوایا با دو قائمه که عرض خاص مثلث است؛ چرا که این مفهوم کلی، تنها در مورد مثلث و تنها برای این شکل معنا و مفهوم دارد و بر مفاهیم خارج از آن نمی تواند اطلاق شود

بنابراین، مفهوم نویسنده برای انسان عرض خاص است؛ به دو دلیل

 

1- اولا این مفهوم، عرض است؛ زیرا خارج از ذات و حقیقت انسان است. (به دلیل این که انسان های زیادی هستند که نویسنده نیستند. و نویسندگی جزو ذات انسان نیست)

2- ثانیا این مفهوم، خاصه است؛ زیرا فقط به افراد یک نوع یعنی نوع انسان اختصاص دارد

چنانکه گفته شد، عرض خاص چون مفهومی عرضی است، خارج از حقیقت افراد خود است و جزئی از ذات افراد خود نیست؛ بلکه به صورت یک حالت و صفت عرضی در آنها وجود دارد و بر هر فردی که صدق کند، خارج از ذات و ماهیت آن است

تفاوت آن با دیگر عرضی کلی یعنی عرض عام، این است که این امر عارض، تنها اختصاص به یک نوع داشته و اطلاق این مفهوم برافراد خارج از آن نوع، بی معنی است

عرض خاص چند جور است

ممکن است همه افراد یک نوع را شامل شود؛ مانند خندان و سخنگو نسبت به انسان و ممکن است فقط برخی افراد نوع را شامل شود؛ مانند نویسنده و شاعر

نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که عرض خاص، امری نسبی است؛ یعنی یک مفهوم کلی عرضی ممکن است نسبت به یک مفهوم کلی، عرض خاص باشد، اما نسبت به کلی دیگر، عرض عام به شمار آید.

مثلا مفهوم راه رونده چون نسبت به حیوان سنجیده شود، عرض خاص حیوان است (زیرا بر آنچه خارج از حیوان است نمی تون راه رونده اطلاق شود). اما همین مفهوم، نسبت به انسان، عرض عام است؛ زیرا غیر نوع انسان، انواع دیگری نیز از موجودات هستند که راه می روند و این مفهوم بر آن ها نیز قابل اطلاق است

بنابر این همیشه باید عرض خاص را نسبت به یک مفهوم کلی سنجید و تا آن مفهوم کلی معلوم نشود، نمی توان معلوم کرد که این مفهوم حقیقتا عرض خاص است یا نه

 


  • طاهره نظیفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی