دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۲
مرداد


افسران - اُفَوضُ اَمری
haqpuپادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟

گفتند: از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است. ♨️ پادشاه نزد وزیر رفت و
از او پرسید : از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب: ❤️

اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند.

دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند.

سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند.

چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.

پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید
  • طاهره نظیفی
۰۷
مرداد

حضرت علی علیه السلام در حال نماز و در حالت رکوع بودند، وقتی شکایت مرد نیازمند را شنیدند دست مبارکشان را به طرف او دراز نمودند و به او اشاره کردند تا انگشترش را بردارد. نیازمند جلو آمد و انگشتر حضرت علی علیه السلام را از دستشان درآورد و با خود برد.


به گزارش تکناز به نقل از
شیعه آنلاین ، اخیرا تصویری از انگشتری در سایت های مختلف عراقی منتشر شده و گفته می شود که انگشتری منتسب به مولای متقیان، أمیر المؤمنین علی علیه السلام است.

انگشتر حضرت‌ علی (ع) را ببینید !! + عکس

بر این روی این انگشتر عبارت «العزة لله» (عزت برای خداوند است) است، نوشته شده اما به نظر می رسد این ادعا نادرست است زیرا رسم الخطی که در زمان حضرت علی علیه السلام وجود داشته، اولا با خط موجود بر روی این انگشتر تفاوت دارد و دوما در آن زمان از نقطه نوشتن استفاده نمی شد در حالی که در این انگشتر سه نقطه دیده می شود.

گفته می شود روزی در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مردی نیازمند وارد مسجد مسلمانان شد و از مسلمانان تقاضای کمک کرد اما کسی به او توجهی نکرد. مرد نیازمند دستش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شاهد باش در مسجد رسول تو ازمسلمانان تقاضایی کردم ولی کسی به من پاسخ نداد.

حضرت علی علیه السلام در حال نماز و در حالت رکوع بودند، وقتی شکایت مرد نیازمند را شنیدند دست مبارکشان را به طرف او دراز نمودند و به او اشاره کردند تا انگشترش را بردارد. نیازمند جلو آمد و انگشتر حضرت علی علیه السلام را از دستشان درآورد و با خود برد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز در حالی که نماز می خواندند صحنه را مشاهده فرمودند. طولی نکشید که جبرئیل نازل شد و این آیه را برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل کرد. إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ (مائده،آیه 55): بدانید که ولی شما (فرمانده شما) فقط خدا و پیامبر او و کسانى هستند که ایمان آورده‏اند؛ آنها که نماز را به پا مى‏دارند و در حالى که در رکوع نماز هستند، زکات می دهند.

گفته می شود خبر نزول این آیه و زکات دادن امام علی علیه السلام در شهر مدینه منوره پیچید و به گوش همگان رسید.

 

  • طاهره نظیفی
۲۵
بهمن
در دنیایی زندگی می کنیم که بیشتر چیزهای قیمتی، بَدَلی دارند اگر به اطراف خود نگاه کنید نمونه های فراوانی را خواهید دید. حتّی گاهی برای شخصیّت ها هم، بَدَل پیدا می شود. از کسانی که مدّعی هستند که مهدی موعودند (1) تا آنها که ادعّای پیامبری دارند و اینکه به ایشان وحی می شود تا آن که در حقّش گفته می شود که معصوم پانزدهم است.

محمدحسن بشیری
زینب کذّابه

در عصر متوّکل عبّاسی زنی می زیست که ادّعا می کرد دختر علیّ علیه السّلام است. خبر به خلیفه عبّاسی رسید، او را احضار کردند خلیفه به او گفت خودت را معرفّی کن.
جواب داد: من زینب دختر علی هستم.
متوکّل پرسید: زینب بنت علی در گذشته دور می زیسته (و رحلت کرده است) در حالی که تو جوانی، چطور ممکن است؟
جواب داد: دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله که هر پنجاه سال، جوانیِ من برگردد، درباره ام محقّق شده است.
خلیفه از پسِ مسئله بر نیامد برای همین بزرگان آل أبی طالب را فراخواند تا چاره ای کنند دروغ آن زن معلوم شود. طبق این نقل شخصی به نام فتح به خلیفه می گوید کار به دست إبن الرضا (امام هادی علیه السّلام) به سرانجام می رسد. به امام اطّلاع داده شد و ایشان در جلسه حاضر شدند و فرمودند: فرزندان علیّ علیه السّلام نشانه ای دارند.
خلیفه پرسید آن نشانه چیست؟ امام فرمودند: درندگان متعرّض فرزندان علیّ علیه السّلام نمی شوند. این زن را کنار درنده ای قرار دهید، اگر متعرّض او نشدند، راست می گوید.

اشیای قیمتی بدلی دارند اکنون می گوییم چه چیز از دین و معنویّت قیمتی تر؟ انسانِ گرفتارِ امروز، به دنبال آرامش است و این آرامشِ مطلوب، در پرتوِ معنویّت دینی به دست می آید همان که هزاران رقیب و بدل دارد. مراقب باشیم که در این بازار، دین و معنویّت بدلی نصیبمان نشود

آن زن که جا خورده بود رو به متوکّل گفت: ای امیرمؤمنان به دادم برس که او (امام هادی علیه السّلام) قصد جان مرا کرده، این را گفت و پا به فرار گذاشت و چنین ندا سر داد: ألا إنّنی زینب الکذّابة/ بدانید که من زینب کذّابه هستم. (2) در روزگار ما نیز از این دست ادّعاها وجود دارد آنچه مهمّ است این است که چه عواملی سبب چنین ادّعاهایی می شود؟ جلب توجّه مردم یا فراهم کردن دکّانی برای کاسبی یا اقدامی جدّی با برنامه ریزی برای آسیب زدن به دین یا حتّی وجود بیماری روانی در شخص مدّعی یا واقعاً خدمتی به جامع انسانی؛ نباید فراموش کنیم که زمین پیدایش این ادّعاها در جامع اسلامی فراهم است و آن تعلّق خاطری است که به امور قدسی وجود دارد به عنوان نمونه اکنون که در زمان غیبت امام علیه السّلام بِسر می بریم اگر بشنویم شخصی دائماً با حضرت ولیّ عصر عجّل الله تعالی فرجه الشریف در ارتباط است و عدّه ای هم دور او جمع شده باشند، چه می کنیم؟ اگر دوست ما تعریف کند در جلسه ای شرکت می کند که حاضران به صورت مستقیم با امام مهدی علیه السّلام در ارتباط هستند، چطور؟ یا اطّلاع از شخصی که به سبب احاطه و تسلّط بر کائنات، قادر است تمام مشکلات روحی و اضطراب ها را درمان کند، به محضرش می رویم، یا فردی که برای هر گرفتاری، نسخه ای یا دعایی تجویز می کند، آدرسش را پیدا می کنیم. خودِ آسیب و انحراف نشان می دهد که حقّ و حقیقتی وجود دارد، چه باید کرد؟ 

به این چند نکته توجّه کنید:
اوّل. همانطور که در ابتدا بیان شد اشیای قیمتی بدلی دارند اکنون می گوییم چه چیز از دین و معنویّت قیمتی تر؟ انسانِ گرفتارِ امروز، به دنبال آرامش است و این آرامشِ مطلوب، در پرتوِ معنویّت دینی به دست می آید همان که هزاران رقیب و بدل دارد. مراقب باشیم که در این بازار، دین و معنویّت بدلی نصیبمان نشود.

دوم. گاهی ممکن است به این دلیل که شیء اصیل قابل دسترسی نیست، به بدلی آن اکتفا شود امّا نسبت به معرفت دینی و معنویّت دینی باید گفت که کاملاً در دسترس همگان می باشد. البته تصدیق می فرمایید برای دستیابی به شیء قیمتی و اصیل باید هزینه کرد.

سوم. آرامشی که در پرتوِ معارف الهی به دست آید، فراگیر و ماندگار است نه محدود و مقطعی.

چهارم. ملاک تشخیص اصیل از بدلی، دلیل عقلی و دلیل نقلی یعنی کتاب و سنّت می باشد که بر اساس آن می توان هر ادّعایی را تحلیل و ارزیابی کرد. بدون شکّ متخصّصان علوم عقلی و نقلی (دین شناسان) می توانند در این موضوع راهنمایی کنند.

پنچم. گاهی برای اثبات یک ادّعا، از خواب استفاده می شود، خواب دیدند که چه و چه،خواب هیچ اعتباری به لحاظ معرفت دینی که بر اساس آن یک اعتقادی را تبیین کنیم ندارد. (دقت دارید منظور خواب افراد عادی (غیر معصوم) می باشد در حالی که خواب معصوم مانند بیداری او معتبر و حجّت می باشد.)

پی نوشت ها:
1.برای آشنایی با این مدّعیان در طول تاریخ، به کتاب ارزشمند مهدیان دروغین نوشت حجةالاسلام و المسلمین رسول جعفریان مراجعه کنید.
2.مجلسی،محمّد باقر،بحار الانوار،اسلامیّه،چاپ چهارم،1385ش،ج50،ص204


  • طاهره نظیفی
۱۶
بهمن

رسول خدا
چکیده: در سیره رفتاری رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بازی با کودکان به‌ عنوان یک ضرورت بیان شده است و خود حضرت نیز گاهی اوقات بازی با کودکان را بر امور دیگر مقدم می‌کرد.

رهروان ولایت ـ بازی یکی از ضروری‌ترین ابزارهای رشد روحی و جسمی کودکان است؛ بازی با وسایل گوناگون و متناسب باعث بروز خلاقیت و استعداد کودکان می‌شود. در این میان نقش والدین و بزرگ‌ترها در جهت‌دادن به بازی کودکان و تشویق آنان به بازی‌های مفید بسیار مهم و مؤثر است. پیامبر گرامی اسلام(صلی‌الله‌علیه‌وآله) همواره به این مهم عنایت داشت و در فرصت‌های گوناگون به بازی با کودکان می‌پرداختند.

نوشتار حاضر با مراجعه به منابع اسلامی در پی بیان برخی فرازهای زندگی حضرت در این موضوع است:
1. در یکی از روزها «یَعلی عامری» که از اصحاب رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود، به منظور شرکت در ضیافتی که به آن دعوت‌شده بود از منزل خود خارج شد و در راه به امام حسین(علیه‌السلام) برخورد کرد که به همراه کودکان مشغول بازی بودند. در این هنگام پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیز به همراه اصحاب از منزل خارج شدند و حسین(علیه‌السلام) را به همراه کودکان مشاهده کردند. رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) درحالی‌که آغوش خودشان را برای حسین(علیه‌السلام) باز کرده بودند به سمت ایشان رفتند؛ اما حسین(علیه‌السلام) به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیز خنده‌کنان به دنبال او می‌دویدند تا او را بگیرند.[1]

2. روزی رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) مشغول بازی با حسنین(علیهماالسلام) بودند و زبان خودشان را برای آن دو بیرون می‌آوردند. در این هنگام مردی به نام «عُیَینَه بن بدر» که شاهد این منظره بود، از این رفتار رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) شگفت‌زده شد و خطاب به ایشان عرض کرد: به خدا سوگند فرزندم مرد شده و صورت او دارای محاسن گشته است، اما من تاکنون حتی برای یک بار هم او را نبوسیده‌ام. رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) که از رفتار آن مرد ناراحت شده بود، فرمودند: کسی که رحم و عطوفت نداشته باشد، مورد مهر و عطوفت قرار نخواهد گرفت».[2]

3. نقل شده حسنین(علیهماالسلام) بر پشت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) سوار می‌شدند و در حالی که رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) چهار دست‌ و پا راه می‌رفتند و آن‌ها به ایشان «حل حل»[3] می‌گفتند و حضرت نیز به آنان می‌فرمود: «شتر شما چه شتر خوبی است».[4]

4. در یکی از روزها که رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به‌ منظور خواندن نماز جماعت عازم مسجد بود، در راه به گروهی از کودکان برخوردند که در حال بازی کردن بودند. بچه‌ها با دیدن پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) دست از بازی کشیدند و به‌سوی ایشان رفتند و به حضرت گفتند؛ «کن جملی»! شتر من باش. حضرت نیز درخواست کودکان را اجابت کردند و مشغول بازی با آن‌ها شد و این درحالی بود که مردم در مسجد در انتظار ایشان بودند.
بلال که در مسجد همراه مردم منتظر ورود رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود، با مشاهدهٔ تأخیر  حضرت به سمت خانه ایشان حرکت کرد؛ او در راه به رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) رسید و با دیدن صحنهٔ بازی کردن ایشان با کودکان خواست تا بچه‌ها را از اطراف ایشان دور کند؛ اما حضرت مانع شدند و فرمودند: برای من دیر شدن زمان اقامهٔ نماز از ناراحتی کودکان بهتر است.
پس حضرت از بلال خواستند تا به خانه‌ی ایشان برود و برای کودکان چیزی تهیه نماید تا به‌ این‌ ترتیب بچه‌ها حضرت را رها کنند، بلال رفت و تعدادی گردو پیدا کرد و به محضر ایشان بازگشت. حضرت گردوها را از بلال گرفتند و به بچه‌ها فرمودند: آیا شتران خود را به این گردوها می‌فروشید؟ کودکان نیز با دیدن گردوها، آن‌ها را از دست پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) گرفتند و ایشان را رها کردند.[5]

رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) علاوه بر هم‌بازی شدن با فرزندان و کودکان، به تماشای بازی آنان می‌نشستند و آنان را تشویق نیز می‌کردند. نقل‌ شده: روزی حسنین(علیهماالسلام) مشغول کشتی گرفتن نزد رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودند. در بین مسابقه، حضرت فرمود: زود باش حسن، حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) عرض کرد؛ یا رسول الله، آیا بزرگ‌تر را بر علیه کوچک‌تر یاری می‌دهید؟ حضرت فرمودند: جبرئیل می‌گوید حسین زود باش و من می‌­گویم حسن زود باش![6]

 

---------------------------------
پی نوشت:
[1]. ابن قولویه قمى، جعفر بن محمد؛ کامل الزیارات، نجف، انتشارات مرتضوى 1356ه.ش چاپ اول؛ ‏ص52.

[2]. محمد بن احمد؛ تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، تحقیق عمر عبدالسلام تدمری، بیروت، دارالکتاب العربى1413ه.ق چاپ دوم؛ ج1ص487.
[3]. کلمه ای است برای حرکت سریع شتران.
[4]. « عن جابر بن عبداللّه قال: دخلت على النبی(ص) و هو یمشی على أربع، و الحسن و الحسین على ظهره، و هو یقول: نعم الجمل جملکما، و نعم العدلان أنتما» ابن شهر آشوب، محمد؛ مناقب آل أبی طالب(ع)، قم، انتشارات علامه 1379ه.ش؛ ج2ص387.
[5]. عوفی، سدید الدین محمد ؛ جوامع الحکایات و لوامع الروایات، تهران، نشر ابن سینا 1340ه.ش چاپ اول؛ باب دوم از قسم دوم، ص30.
[6]. «بَیْنَمَا الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ یَصْطَرِعَانِ عِنْدَ النَّبِیِّ ص فَقَالَ النَّبِیُّ ص هَیِّ یَا حَسَنُ فَقَالَتْ فَاطِمَةُ یَا رَسُولَ اللَّهِ تُعِینُ الْکَبِیرُ عَلَى الصَّغِیرِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) جَبْرَئِیلُ یَقُولُ هَیِّ یَا حُسَیْنُ وَ أَنَا أَقُولُ هَیِّ یَا حَسَن» ابن سعد؛ الطبقات الکبرى، تحقیق محمد عبدالقادر عطا، بیروت، دارالکتب العلمیة 1410ه.ق چاپ اول؛ خامسة1 ص285.

  • طاهره نظیفی
۲۹
آذر



کایت شاهین و چنگیز خان مغول

حکایت شاهین و چنگیز خان مغول

 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق‌تر و بهتر بود، چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی‌دید.


اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی‌کرد، تا این که رگه آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می‌خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه‌اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دو باره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می‌دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی‌احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می‌دید، بعد به سربازانش می‌گفت که فاتح کبیر نمی‌تواند یک پرنده ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می‌خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه دقیق سینه شاهین را شکافت.

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی‌ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه زرینی از این پرنده بسازند

 

و روی یکی از بال‌هایش حک کنند:


 یک دوست، حتی وقتی کاری می‌کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

 

و بر بال دیگرش نوشتند:


  هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
  • طاهره نظیفی
۲۹
آذر



داستان,داستان آموزنده,داستانهای جذاب

خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:


 که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز!

 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :


 خداوند دستور داده این کوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این کوه خوردنى است . به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى رفت کوه کوچکتر مى شد سرانجام کوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان کنم . گودالى کند و طشت را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت . اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .

 سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکارى آن را دنبال مى کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :


 پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکارى گفت :


 اى پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى کردم .
 پیامبر با خود گفت :


 پروردگارم دستور داده این را ناامید نکنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :


 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .

 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حکمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟


 پاسخ داد: نه ! ندانستم .

 گفتند: اما منظور از کوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى کند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.


 و منظور از طشت طلا عمل صالح و کار نیک است ، وقتى انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر کرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است که شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد.


 و منظور از باز شکارى شخص نیازمندى است که نباید او را ناامید کرد.


 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت کسى را کرد.
  • طاهره نظیفی
۲۹
آذر
«ملیکا» مادر امام زمان(ع) از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی و از طرف مادر، نوه «شمعون» بود.
 مادر امام زمان(ع) نامش «ملیکه» (ملیکا) بود، او از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوه «شمعون» بود. شمعون از یاران مخصوص حضرت عیسی(ع) و وصی او بود.

ملیکه با اینکه در کاخ می‌زیست و با خاندان امپراطوری زندگی می‌کرد، اما آن چنان پاک و باعفّت بود که گویی نسبتی با این خاندان نداشت، بلکه به مادر و خانوادة‌ مادری خود رفته و زندگیش همچون زندگی شمعون، و عیسی بن مریم از صفا و معنویت و پاکی خاصّی برخوردار بود. از این رو نمی‌خواست، با خاندان امپراطوری دنیا پرست، بیامیزد بلکه دوست داشت و هدفش این بود که در یک خانواه پاک خداپرست، زندگی کند، خداوند او را در این هدف کمک کرد و او را به طور عجیب به خواسته و هدفش رساند.

  • طاهره نظیفی
۲۳
آذر
امام علی (ع)فرمودند: حد را بر تو اجرا می کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهید.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می شود، و برادرم هم بعد از من تباه می شود.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟
آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای ابوذر آیا ضمانت این مرد را می کنی؟
ابوذر عرض کرد: بله امیرالمومنین
فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمومنین.
آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد...
و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب آمد.
و در حالیکه خیلی خسته بود، به نزد امیرالمومنین علی(ع) آمد وعرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: چه چیزی باعث شد تا برگردی درحالیکه می توانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسیدم که "وفای به عهد" از بین مردم برود.

امیرالمومنین(ع) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسیدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود.

پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتیم... امیرالمومنین (ع) فرمود: چرا؟

گفتند: می ترسیم که "بخشش و گذشت" از بین مردم برود.

حالا شما خواننده ها را دعوت می کنم که این مطالب را بخوانید تا «دعوت به خیر» از بین نرود...

حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید و یا در وبلاگتان درج کنید تا "نشر و پخش خوبی ها" از میان ما رخت برنبندد.

 

  • طاهره نظیفی
۱۷
آذر
  • طاهره نظیفی
۱۶
آذر


نقل شده که عارفى پیاده به خانه خدا می ‏رفت، مرد عرب شتر سوارى به او

رسید و گفت: اى‏ شیخ ! به کجا می ‏روى ؟

عابد گفت: به زیارت خانه خدا .

گفت: پس چرا پیاده‏ اى؟ 

عابد جواب داد: من مرکب‏هاى‏ زیادى دارم (تو نمی ‏بینى).

 مرد عرب سؤال کرد: آن مرکب‏ ها چیست؟

عارف گفت: هنگامى که بلا و مصیبتى بر من نازل شود، بر مرکب صبر سوار

می ‏شوم  و هنگامى که ‏نعمتى نازل شود بر مرکب شکر و هنگامى که قضاء

و قدرى رخ دهد، بر مرکب رضاء مینشینم و هنگامى که نفس سرکش مرا به

چیزى دعوت کند، میدانم که آن چه از عمر باقى مانده، کمتر از آن است که

گذشته است.

مرد عرب گفت: در واقع تو سواره ‏اى، من پیاده‏ ام .



  • طاهره نظیفی