حکایت صوفی و خرش
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک
صوفی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم
گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی
که مسئول نگهداری از مرکبها بود و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود
به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست او
همانطور که با صوفیان دیگر به پایکوبی مشغول بود مردی که ضرب می زد و آواز
می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر
برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی
شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و
تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
همه
یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او
وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از
مردی که مواظب مرکبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و
خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت،
جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و
بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به
تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ
می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟
پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به
تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو
با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود
گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی
سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار
خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از کف داد.
خلق را تقلید شاه بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
داستانهای مثنوی معنوی
- ۹۳/۰۱/۰۱