داستان زندگی
«زندگی»
به کسی گفتند، دو روز از عمرت بیشتر باقی نمانده، عصبانی رفت سراغ خدا، داد و بیداد کرد، جار و جنجال راه انداخت، فقط دو روز؟، من روزهای بیشتری برای زندگی می خواهم، یکی از آن دو روز همین جوری گذشت، با عصبانیت و اعتراض، با فریاد: یک روز گذشت.
گریه کنان به خودش گفت، فقط یک روز مانده است، آخه با این یک روز چکار کنم؟
مشاهده در ادامه مطلب
خدا همان موقع سکوت را شکست و به او گفت: آن کسی که لذت یک روز زندگی را تجربه کند انگار هزار سال زندگی کرده است. و کسی که امروزش را درک نمی کند هزار سال هم برایش کم است.
خدا سهم یک روز زندگی را در دستهای او ریخت و به او گفت حالا برو و یک روز باقی مانده را زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد، زندگی که در دستهای او می درخشید، ولی می ترسید راه برود، نکند این یک روز زندگی هم از لای انگشتانم بیرون بریزد؟، نکند تمام بشود؟، یک فکری کرد که با این یک روز زندگی چکار کنم، به نصیحت خدا گوش کنم و این یک روز را زندگی کنم.
پس شروع کرد به دویدن، زندگی را به سر و صورتش پاشید، زندگی را بویید، زندگی را بوسید، آنچنان به وجد آمده بود که می توانست تا ته ته دنیا بدود. می توانست تا خود خورشید بدود و توی آن روز آخری نه آسمان خراشی بنا کرد، نه زمینی را مالک شد، نه مقامی کسب کرد.
اما همان روز، پوست درختی را لمس کرد، روی چمن خوابید، خنکای نسیم را حس کرد، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد. به آنهایی که نمی شناخت سلام کرد، برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته ته دل دعا کرد، قضاوت نکرد، آشتی کرد، لبخند زد، بخشید، کمک کرد، شکر کرد، هدیه داد، عاشق شد، ولحظه لحظة زندگی را بلعید، و از آن روز عبور کرد،
او فقط همان یک روز را زندگی کرد، ولی فرشته های خدا نوشتند، امروز کسی درگذشت که هزار سال زیسته بود.
- ۹۲/۰۸/۲۸