روزی عمر سر راه امام علی (ع) قرار گرفت و برای اینکه ایشان را در
پیش چشم مردم خراب کند . گفت: یا علی اگر حق میگویی امروز نهار چه
میخورم....امام گفتند:شیر برنج
عمر گفت : از لج تو هم که شده من امروز شیر برنج نخواهم خورد.
عمر به خانه رفت ، دید نهار شیر برنج است.
به خانه مادر خود رفت دید نهار شیربرنج است...
خواست به صحرا برود که دید کاروانی از آنجا میگذرد.رفت تا با آن کاروان غذا
بخورد که به او گفتند اگر میخواهی نهار را با ما باشی به مطبخ کمک کن.
عمر وقت نهار فهمید که غذا شیربرنج است . تا خواست به سمت خانه برود....
کاروانیان به او شک بردند که درون غذایشان سم نریخته باشد و گفتند اول تو
باید از این غذا بخوری...
عمر خواست جلوگیری کند که یک کتک حسابی خورد و شیر برنج را هم خورد....
در راه برگشت امام را دید ....امام به وی گفت : آخر نهار را چه خوردید ...
عمر گفت : هرچه خورده باشم شیر برنج نخورده ام .....
امام گفت :چرا نهار هم شیر برنج خوردی و هم کتک
اگر به حرف من ایمان داشتی کتک را قبل از نهار نمی خوردی...