دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۰۵
آبان
 
 
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد

و سه کلید از شما می خواهم.

قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد:

سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود :

نماز اول وقت شاه کلید است!
.
.
.
  • طاهره نظیفی
۰۲
آبان



روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید به عالم فرشته ها رفته. در هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را

دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک هایی از

زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد پرسید:

چکار می کنید؟ فرشته ای گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و

تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را

داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:
شما چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان گفت: اینجا بخش

ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین

می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و فرشتگانی را دید که بیکارند. با تعجب
 پرسید:

شما چرا بیکارید؟

فرشته ای پاسخ داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که

دعاهایشان مستجاب شده، بایدجواب بفرستند ولی فقط عده کمی

جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

  • طاهره نظیفی
۰۲
آبان


امام باقر علیه السلام فرمودند: در عهد پیامبر خدا ، مؤمنى فقیر و سخت

نیازمند در میان سکو نشینان مسجد پیامبر(ص) به سر مى برد . او در

تمام اوقات با پیامبر خدا بود و در هیچ نمازى نبود که با پیامبر خدا نباشد.

پیامبر خدا دلش براى او مى سوخت و به نیازمندى و غربت او

مى نگریست و مى فرمود : «اى سعد! اگر چیزى به دستم برسد ، تو را

بى نیاز مى کنم».

مدّت ها گذشت و چیزى به دست پیامبر خدا نرسید. اندوه پیامبر خدا

بر سعد ، شدّت گرفت . خداوند سبحان از غم و غصّه پیامبر خدا براى

سعد ، آگاه شد و جبرئیل علیه السلام را با دو  درهم نزد پیامبراکرم

فرو فرستاد . جبرئیل به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت :

اى محمّد! خداوند از غم و غصّه تو براى سعد ، آگاه شد . حال آیا

دوست دارى او را بى نیاز گردانى؟

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود : «آرى» .

جبرئیل علیه السلام گفت: این دو درهم را بگیر و به او بده و دستور بده

تا با آنها کاسبى کند.

پیامبر خدا درهم ها را گرفت . سپس براى نماز ظهر بیرون رفت . سعد

جلوی حجره ى پیامبر خدا ایستاده و منتظر ایشان بود . پیامبر خدا چون

او را دید ، فرمود : «اى سعد! کاسبى کردن بلدى؟» .

سعد گفت : به خدا سوگند تاکنون مالى نداشته ام که با آن کاسبى کنم!

پیامبر صلى الله علیه و آله آن دو درهم را به او داد و فرمود : «با اینها

کاسبى کن و [آنها را] براى به دست آوردن روزىِ خدا به کار بینداز».

سعد ، آن دو درهم را گرفت و همراه پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و

نماز ظهر و عصر را با ایشان خواند .

پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: «برخیز و در طلب روزى درآى که

من از حال و روز تو غمناک بودم، اى سعد!».

دیری نپایید وضع سعد، چنان شد که هر چه با یک درهم مى خرید، با دو

درهم مى فروخت و اگر با دو درهم مى خرید، به چهار درهم مى فروخت.

بدین ترتیب ، دنیا به سعد ، رو کرد و مال و منالش بسیار شد و کسب و

کارش بالا گرفت. پس در کنار درِ مسجد، دکانى زد و در آن جا نشست و

در همان جا به کسب و کار پرداخت . هر گاه بلال براى نماز ، اقامه

مى گفت و پیامبر خدا بیرون مى آمد ، سعد ، همچنان سرگرم دنیا

بود و بر خلاف گذشته و زمانى که هنوز گرفتار دنیا نشده بود ، دیگر نه

وضویى مى ساخت و نه آماده نماز مى شد و دایم سرش به تجارت

گرم بود .

پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود : «اى سعد! دنیا تو را از نماز ،

باز داشته است!» و او مى گفت : چه کنم؟ اموالم را ضایع کنم؟! به این

آدم ، جنس فروخته ام و مى خواهم بهایش را از او بگیرم . از این یکى ،

جنس خریده ام و مى خواهم پولش را بدهم.

پیامبر خدا از این وضع سعد بیشتر از وقتى که از نادارىِ او ناراحت شده

بود که جبرئیل علیه السلام بر ایشان فرود آمد و گفت : اى محمّد! خداوند

از اندوه تو براى سعد ، آگاه شد . کدام یک را دوست تر مى دارى : حالِ اوّل

او را ، یا این حالِ او را؟

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: « ای جبرئیل! حال اوّلِ او را ؛ چرا که

اینک دنیاى او آخرتش را بر باد داده است» .

جبرئیل علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : همانا

دوستىِ دنیا و مال و منال ، مایه فتنه و باز داشتن از آخرت است . به

سعد بگو آن دو درهمى را که به او دادى ، به تو برگردانَد .

پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون رفت و به سعد برخورد و به او فرمود:

سعد! نمى خواهى آن دو درهمى را که به تو دادم ، به من پس بدهى؟

سعد گفت : چرا ؛ دویست درهم مى دهم. پیامبر صلى الله علیه و آله

فرمود : «اى سعد! من بیش از دو درهم از تو نمى خواهم» .

سعد ، دو درهم به پیامبر صلى الله علیه و آله داد. از آن پس ، دنیا به

سعد پشت کرد ، به طورى که هر چه گرد آورده بود ، رفت و سعد ،

به حال و روز اوّلش باز گشت.

  • طاهره نظیفی
۰۱
آبان

 

چون آقا امام حسین از اسب روی زمین افتاد اسب آن حضرت اطراف پیکر مقدس ایشان پای خود را بر زمین می کوبید و صیحه می زد پس بسیار غضبناک شده و به طرف لشکریان دشمن حمله کرد و چهل نفر از آنان را به هلاکت رساند. سپس به طرف خیمه اهل حرم حرکت کرد و شیهه می زد و در شیهه خود می گفت الظلیمه الظلییمه من امه قتلت ابن بنت نبیها یعنی امان امان از ظلم امتی که پسر دختر پیامبرشان را کشتند.

وقتی که ذوالجناح به خیمه اهل بیت امام حسین آمد و اهل حرم دیدند که کسی بر اسب سوار نیست پس صداهایشان را به گریه و شیون بلند نمودند ام کلثوم دستهایش را بر گردن اسب انداخت بعد فریاد برآورد وای ای محمد ای جد من ای پیامبر ما ای اباالقاسم. ای علی ای جعفر ای حمزه وای حسین این حسین است که در این بیابان افتاده است! سپس بیهوش بر زمین افتاد.

در مورد عاقبت اسب امام حسین یعنی ذوالجناح اقوال مختلفی موجود است در نقلی آمده است ذوالجناح پیشانی خود را در خون امام حسین فرود برد و سپس به پشت خیمه اهل حرم آمد و پاهایش را بر زمین کوبید و شیهه کشید و سرش را آنقدر بر زمین زد تا اینکه جان سپرد.

در نقل دیگری آمده است پس از این که خبر شهادت امام حسین را به خیمه آورد دو مرتبه به قتلگاه برگشت و در کنار بدن مطهر امام حسین آنقدر سرش را به زمین کوبید که جان سپرد.

عبدالله بن قیس می گوید بعد از شهادت امام حیسن ذوالجناح به طرف شط فرات رفته و خود را در آب انداخت بعضی نیز اعتقاد دارند که ذوالجناح در زمان ظهور امام زمان رجعت خواهد نمود

  • طاهره نظیفی
۳۰
مهر

چند منزل مانده به کربلا امام و اصحاب به منزلی رسیدند که در آن آب موجود بود و پس از استراحت در آن آنجا آماده رفتن شدند و هنگام رفتن امام به اصحاب فرمودند مقدار خیلی زیادی آب بردارید و تا موقعی که نگفتم از آن ننوشید. اصحاب دلیل گفته امام را نمیدانستندو به گفته آن حضرت عمل نموده و مقدار زیادی آب برداشتندو حرکت کردند. پس از رسیدن به سرزمین نینوا(کربلا) و همچنین حر بن یرید ریاحی با لشکری انبوه به کربلا آمده و راه را بر امام حسین بست. امام فرمودند آب هایی را که گفته بودم بردارید را به حر و لشکریانش بدهید زیرا آنها آنقدر که در آتش چکمه و زره های فولادین بوده اند و همچنین راه زیادی را پیموده ان و خیلی خسته اند. اصحاب حکمت گفته امام را فهمیدند و آب ها را به حر و لشکریانش دادند.

چرا در میان شهدا امام دستمال را فقط به جراحت پیشانی حر بستند؟

کتابی است به نام «الانوار النعمانیه» نوشته یکی از علمای بزرگ شیعه. نام این عالم بزرگ سید نعمت الله جزایری و معاصر علامه مجلسی است. این کتاب در چهار جلد به چاپ رسیده است. در جلد سوم این کتاب در ص 265 داستانی را نقل کرده است و از آن داستان چنین استفاده می شود که در مآخذ تاریخی آمده است که امام حسین(ع) در روز عاشورا، دستمالی را بر پیشانی مجروح حر بن یزید بسته بود. ما به «بحارالانوار، ج 44 و 45 - اعیان الشیعه، ج 1، چاپ رحلی بزرگ - المجالس السنیه - قصه کربلا، نوشته نظری منفرد - منتخب التواریخ - ناسخ التواریخ (جلد امام حسین(ع« - سخنان حسین بن علی(ع) از مدینه تا کربلا، نوشته نجمی» و مانند اینها مراجعه کردیم ولی درباره بستن دستمالی بر پیشانی حر بن یزید، چیزی نیافتیم. به نظر می رسد که اصل این داستان از سید نعمت الله جزایری باشد و داستانی که در «الانوار النعمانیه» آمده به این صورت است. سید نعمت الله جزایری می گوید: گروهی از افراد مورد اعتماد برای من نقل کردند: وقتی که شاه اسماعیل صفوی بغداد را گرفت و به کربلا آمد، از مردم درباره حر بن یزید سخنان ناشایستی شنید و این سخنان می فهمانید که حر بن یزید توبه اش قبول نیست و جزو شهدای کربلا به حساب نمی آید. شاه اسماعیل برای این که به مقام معنوی حر بن یزید پی ببرد دستور داد که قبر حر بن یزید را بشکافند و جسد او را ملاحظه بکنند (اگر جسد او سالم مانده باشد این نشانه شهادت و قبولی توبه اوست) وقتی که قبر را باز کردند مشاهده کردند که حر با بدن سالم در قبر خوابیده و دستمالی هم بر پیشانی او بسته شده است. شاه اسماعیل شنیده بود که امام حسین(ع) دستمالی را بر پیشانی حر بسته است. برای تبرک خواست آن دستمال را برای خودش بردارد. وقتی که دستمال را از سر حر باز کردند از محل زخم سر خون جاری شد و هر چه بستند خون بندنیامد ولی وقتی که همان دستمال را بستند خون بند آمد. از این کرامت همه فهمیدند که حر انسان شریف است و به شهادت رسیده است. شاه اسماعیل دستو داد بر قبر او گنبدی ساختند و خادمانی را برای خدمت به مرقد حر بن یزید در نظر گرفت. در پاورقی ج 3، ص 265 «انوار النعمانیه» آورده است که مامقانی در «تنقیح المقال» ج 1، ماجرای نبش قبر را آورده است. بنابراین داستان دستمال جراحت سر حر بن یزید به این صورت در میان مردم شایع شده است. اگر کسی اعتقاد پیدا کرد که امام حسین(ع) سر حر را بسته و مستندش همین گفته های سید نعمت الله جزایری باشد، اشکالی پیش نمی آید و اگر کسی به این داستان اعتقاد پیدا نکرد باز هم مشکلی پیش نمی آید. البته بعید نیست که امام حسین(ع) سر آن جناب را بسته باشد چون وقتی حر را نزد امام حسین(ع) آوردند هنوز به شهادت نرسیده بود و احتمال دارد که ا مام حسین(ع) سر او را بسته باشد و شهدای دیگر به این صورت نزد امام حسین(ع) آورده نشده بودند و چنین کرامتی از امثال حر بن یزید بعید نیست چون هیچ کس موقعیت او را نداشت. او فرمانده یک هزار نفر نیرو برای جنگ با امام حسین(ع) بود و همه فرماندهان بر ضد امام حسین(ع) وارد جنگ شدند و در قتل امام حسین(ع) شرکت کردند ولی حر بن یزید با آن موقعیت از نیروهای عمر بن سعد جدا شد و به امام حسین(ع) پیوست و به شهادت رسید. بر این اساس هیچگونه بعدی ندارد که خداوند او را به این صورت عزیز بدارد و بدن او را صحیح و سالم نگهدارد ولی با این حال ما در مآخذی که مراجعه کردیم بستن دستمال بر سر حر را ندیدیم.

  • طاهره نظیفی
۳۰
مهر

 

در زمان امام حسین پادشاه کشور هندوستان فرد بت پرستی بود که قیس نام داشت. در روز عاشورا وی به شکاررفته بود در آنجا با اسب به دنبال آهویی انداخت تا آن را شکار کند که ناگهان با شیری رو به رو شد که می خواست به او حمله کند اسب پادشاه از رفتن باز ماند و در جا ساکن شد سلطان که اضطرار افتاده بود شروع به استغاثه به بتهایی که می پرستید نمود و آنان را صدا زد ولی کسی به کمکش نیامد.

سلطان خادمی داشت که شیعه بود و همراه پادشاه آمده بود آن خادم شیعه گفت: ای سلطان! جمادات نمی توانند شما را نجات دهند. حجت خدا را بخوانید و به او استغاثه کنید.

پادشاه پرسید: «حجت خدا کیست؟»

او گفت: در این زمان حسین بن علی حجت خداست و الان ایشان در مدینه می باشند او نمی دانست که آن موقع امام حسین در کربلا قرار داشت.

پادشاه که بسیار ترسیده بود و در اضطرار واقع شده بود شروع به گریه کرد و فریاد برآورد که ای حجت خدا ای حسین به فریادم برس.

ناگهان دید که از یک طرف گرد و غباری برخواست و ازمیان آن سواری رسید که از بوی خوش مشک به مشام می رسید.

آن سوار بدون اینکه حرفی بزند آن شیر را دفع نمود و باعث بر طرف شدن ترس و اضطرار آن پادشاه گردید. سپس فرمود ای قیس من الان در کربلا مشغول جنگ و جدال با گروهی بودم که مرا با نامهایی به سوی خود خواندند ولی وقتی به سویشان رفتم آنها آب را به روی من و خانواده ام بستند و عهد خود را شکستند فرزندان و برادرانم  اصحابم را کشتند اکنون به تنهایی مشغول جنگ بودم که صدای کمک خواهی تو به گوشم رسید. آمدم تا تو را نجات ددهم و حال باز می گردم تا با آن رو به صفتان جهاد نمایم آنهایی که خود را از امت جد من می دانند.

سلطان عرض کرد: «من لشکر بسیار زیادی دارم اجازه بفرمایید تا یاریتان کنم.»

حضرت فرمود: «از عمر من دو ساعتی بیشتر نمانده است من باید امروز شهید شوم. تو اسلام بیاور و خود ورعیتت همه ساله در ایام عاشورا برای من عزاداری کنید.

سلطان عرض کرد لطفاً برای من علامتی برای شهادت خود قرار بدهید.

امام حسین دست دراز کرد و شاخه ای از درختان آنجا را شکست و به سوی او دراز کرد و فرمود این شاخه را بگیر هر گاه دیدی که از آن خون جاری شد پس بدانیکه من کشته شده ام. سپس امام حسین از نظر سلطان غیب شد.

  • طاهره نظیفی
۳۰
مهر

در زمان شاه صفوى سفیرى (که در علوم ریاضیه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضمایر و اسرار و اخبار غیبیه مى گفت ) از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ایران آمد در آن زمان پایتخت ایران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا که تحقیقى درباره ملت و اسلام کند و دلیلى براى آن پیدا نماید.
سلطان وقتى او را دید و از خیالاتش آگاهى پیدا کرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساکت کردن و محکوم کردن آن شخص خارجى دعوت نمود، که از جمله آنها مرحوم آخوند ملامحسن فیض کاشانى ( رضوان الله تعالى علیه ) که معروف به فیض کاشى بود حضور پیدا کرد.
حضرت آخوند کاشى رو به آن سفیر فرنگى نمود و فرمود: قانون پادشاهان آن است که از براى سفارت مردان بزرگ و حکیم و دانا و فهمیده و با سواد را اختیار مى کنند.
چطور شده که پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب کرده ؟!
سفیر فرنگى خیلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علم ها مى باشم آن وقت تو به من مى گویى ، من حکیم و دانا نیستم ؟!
مرحوم فیض کاشى فرمود: اگر خود را آدم دانا و فهمیده و تحصیل کرده مى دانى بگو ببینم در دست من چیست ؟
سفیر مسیحى به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبینش پیدا شد .
مرحوم کاشى لبخندى زد و فرمود: این بود کمالات تو که از این امر جزئى عاجز شدى ؟ تو که مى گفتى از نهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد؟
سفیر گفت : قسم به مسیح بن مریم که من متوجّه شده ام که در دست تو چیست و آن تربت از تربتهاى بهشت است ، لیکن در حیرتم که تربت بهشت را از کجا به دست آورده اى ؟!
مرحوم آخوند فیض کاشى فرمود: شاید در محاسباتت اشتباه کرده اى ! و قواعدى را که در استکشافات این امور به کار برده اى ناقص بوده است ، سفیر مسیحى گفت : خیر این طور نیست ، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا آورده اى ؟
مرحوم فیض فرمودند: آیا اگر بگویم اقرار به حقانیت اسلام میکنى ؟! آنچه در دست من هست تربت پاک آقا سید الشهداء علیه السلام مى باشد.
سپس دست خود را باز کرد و تسبیحى را که از تربت کربلا بود، به سفیر نشان داد و گفت : پیغمبر اسلام (ص ) فرمودند، کربلا قطعه اى از بهشت است . تصدیق سخن توست! تو خود اقرار کردى و گفتى ، قواعد و علوم این حدیث من خطاء نمى کند و حدیث پیغمبر(ص ) را هم در صدق گفتارش ‍ اعتراف کردى ، و پسر پیغمبر ما در این تربت که قطعه اى از بهشت است ، مدفون است اگر غیر این بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد، سفیر چون قاطعیت برهان و دلیل را مشاهده کرد مسلمان شد.
منبع : دار السلام - امالى
  • طاهره نظیفی
۳۰
مهر



شیخ طوسى قدس الله سره نقل فرموده که : حسین بن محمّد عبداللّه از پدرش نقل نمود، که گفت :
در مسجد جامع مدینه نماز مى خواندم مردان غریبى را دیدم که به یک طرف نشسته با هم صحبت مى کردند.
یکى به دیگرى مى گفت : هیچ مى دانى که بر من چه واقع شده؟ گفت : نه.
گفت : مرا مرض داخلى بود که هیچ دکترى نتوانست آن مرض را تشخیص ‍ بدهد تا دیگر نا امید شدم .
روزى پیرزنى بنام سلمه که همسایه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت دید گفت اگر من تورا مداوا کنم چه مى گویى ؟ گفتم ! به غیر از این آرزویى ندارم .
به خانه خود رفته و پیاله اى از آب پر کرده و آورد و گفت : این را بخور تا شفا یابى من آن آب را خوردم بعد از چند لحظه خود را صحیح و سالم یافتم ، و از آن درد و مرض در من وجود نداشت تا چند ماه از آن قضیّه گذشت و مطلقا اثرى از آن مرض در من نبود .
روزى همان عجوزه به خانه من آمد، به او گفتم اى سلمه بگو ببینم آن شربت چه بود که به من دادى و مرا خوب کردى ! و از آن روز تا به حال دردى احساس نمى کنم و آن مرض برطرف گردید .
گفت : یک دانه از تسبیحى که در دست دارم پرسیدم ، که این چه تسبیحى بود، گفت : تسبیح از تربت کربلا بوده است که یک دانه از این تسبیح در آب کرده به تو دادم .
من به او پرخاش کردم و گفتم : اى رافضه (اى شیعه ) مرا به خاک قبر حسین مداوا کرده بودى ، دیدم غضبناک شد و از خانه بیرون رفت و هنوز او به خانه خود نرسیده بود که آن مرض بر من برگشت ، و الحال به آن مرض ‍ گرفتار و هیچ طبیبى آن را علاج نمى تواند بکند، و من بر خود ایمن نیستم و نمى دانم که حال من چه خواهد شد.
در این سخن بودند که مؤذّن اذان گفت ما به نماز مشغول شدیم و بعد از آن نمى دانم که حال آن مرد به کجاست و چه به حال او رسیده است .

  • طاهره نظیفی
۲۹
مهر
http://media.afsaran.ir/sieMJ9.jpg هند، یکی از زنانی است که به دست مبارک امام حسین (ع) شفا پیدا کرد و با حمایت از نهضت ایشان دین خود را به این امام بزرگوار ادا کردند.
هند، فرزند عبدالله بن‌ عامر و در خانواده‌ای‌ یهودی‌ متولد شد.
او در ابتدای ولادتش بر اثر یک‌ بیماری‌ مادرزادی‌ فلج‌ بود.
پدر هند برای‌ درمان‌ دخترش او را نزد پزشکان‌ فراوانی‌ می‌برد و از آنجایی که از هیچ یک از آنها نتیجه‌ای‌ دریافت نکرد به رسم آن روز که اگر کسی از جایی ناامید می‌شد به‌ خانه‌ حضرت‌علی‌ (ع) مراجعه می‌کرد، پدرش نیت کرد که اگر هند در این‌ خانه‌ شفا یافت‌، او را به‌ کنیزی‌ در آن‌ خانه‌ بگذارد.
هند به‌ دست‌ امام‌ حسین‌ (ع) شفا یافت‌ و به‌ همین‌ جهت‌ در این‌ خانه‌ ماند و پس‌ از شهادت‌ حضرت‌ علی ‌(ع) برای‌ کنیزی‌ به‌ خانه‌ امام‌ حسن ‌(ع) رفت‌.
در زمان‌ خلافت‌ معاویه‌ بر‌ حسب‌ تقدیر هند به‌ ازدواج‌ یزید درآمد و از مدینه‌ رفت،‌ امّا به‌ جهت‌ آنکه تمام خاطرات‌ دوران‌ کودکی‌ و نوجوانی‌ او متعلق‌ به‌ شهر مدینه‌ و خانه‌ اهل‌ بیت‌ (ع)بود، سخت‌ به‌ این‌ خانه‌ و اهلش دل‌بسته‌ بود.
زمانی که واقعه جانسوز کربلا رخ داد، هند در شهر شام‌ به سر می‌برد و از حوادث‌ کربلا خبری‌ نداشت‌؛ زمانی که کاروان حسینی را به شهر شام آوردند،
روزی‌ هند به‌ همراه‌ یکی‌ از بانوان‌ قصد کرد به‌ خرابه شام‌ برود و از نزدیک با اسیرانی که‌ به‌ تازگی‌ به‌ شام‌ آورده‌ بودند، دیدار کند.
زمانی که هند وارد خرابه شام شد، حضرت‌ زینب ‌(س) و حضرت ام‌‌کلثوم ‌(س) با دیدن‌ هند او را شناختند، اما هند متوجه‌ این‌ امر نشد.
هند به سراغ یکی از اسرا رفت و پرسید: شما از کدام‌ شهرها به‌ اینجا آمده‌اید؟ ابتدا کسی‌ پاسخش را‌ نداد و دوباره‌ سئوالش را تکرار کرد، در اینجا بود که حضرت‌ زینب (س)‌ فرمود: از شهر مدینه‌ آمده‌ایم.
هند با شنیدن‌ نام‌ مدینه‌ از جای‌ برخاست‌ و گفت: بهترین‌ سلام‌های‌ من‌ بر اهل‌ مدینه‌ باد! می‌خواهم‌ در مورد خانه‌ای‌ از شهر مدینه‌ سئوال‌ کنم‌، آیا شما خانه‌ و خاندان‌ حضرت‌ علی‌ (ع) را در این شهر می‌شناسید؟‌
در اینجا حضرت‌ زینب ‌(س) پرسیدند: از کدام‌ یک‌ از اعضای‌ این‌ خاندان‌ می‌پرسی‌؟
هند در پاسخ به سئوال حضرت زینب (س) گفت: می‌خواهم‌ از احوال‌ حسین‌ (ع) و برادران‌ و فرزندان‌ او و خانم‌ زینب ‌(س) و خواهرش‌ ام‌کلثوم‌ و سایر بانوان‌ بپرسم‌.
حضرت‌ زینب ‌(س) با گریه‌ جانسوزی‌ در پاسخ‌ هند فرمودند: اگر از خانه‌ علی ‌(ع) می‌پرسی‌، ما خانه‌ ایشان را در شهر مدینه‌ ترک‌ کرده‌ایم‌ و منتظریم‌ تا خبر مرگ‌ بستگانش‌ را به‌ آن‌ خانه‌ ببریم؛ اگر از حسین (ع) می‌پرسی، سر بریده‌ای ‌که‌ در برابر یزید نهاده‌ شده‌، از آن‌ِ حسین‌ (ع) است‌ و اگر از عباس (ع)‌ و سایر فرزندان‌ علی ‌(ع) می‌پرسی‌، آنها را در کربلا با بدن‌های‌ قطعه‌ قطعه‌ شده‌ روی‌ خاک‌ رها کرده‌‌اند و ما را به اینجا آورده‌‌اند‌، من زینب‌، دختر علی (ع) و این هم خواهرم ام‌کلثوم ‌است.
هند پس از شنیدن این سخنان‌ شیون‌ سر داد و نعره‌کشان‌ گفت‌: آه‌، امام‌ من‌، آقای ‌من‌ حسین! کاش‌ پیش‌ از این‌ مرده‌ بودم‌ و دختران‌ فاطمه ‌(س) را به‌ این‌ حال‌ نمی‌دیدم‌.
هند چنان گریه‌ای کرد که‌ بی‌‌هوش‌ روی‌ زمین‌ افتاد و زمانی که به هوش آمد، خود را در آغوش حضرت زینب (س) دید که می‌کوشید تا او را آرام‌ کند و به‌ خانه‌‌اش برگردد، اما هند پیوسته‌ می‌گفت‌: به‌ خدا سوگند! به‌ خانه‌ نمی‌روم‌ تا آنکه‌ برای‌ آقا و مولایم‌ اباعبدالله‌الحسین‌ (ع) اقامه‌ ماتم‌ و عزا کنم‌.
هند تمام ‌بانوان‌ هاشمی‌ را با خود به‌ خانه‌اش‌ برد و با برگزاری یک‌ مجلس‌ عمومی‌، علیه یزید ملعون به‌ خاطر رفتار ظالمانه‌اش ‌با خاندان‌ اهل‌ بیت ‌(ع) شورید و او را مدام سرزنش‌ می‌کرد، طوری که این کار او باعث شد تا یزید به‌ ناچار گناه‌ را به‌ گردن‌ ابن‌ زیاد بیندازد و آن ملعون را لعن‌ و نفرین‌ کند.


منابع:
منتخب‌ التواریخ‌
وقایع‌ الایام
لهوف‌
  • طاهره نظیفی
۲۹
مهر



حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند، با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند، به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت:
اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا                                                                          شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ
آیا گروهی که امام حسین(علیه السلام) را کشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟
حاملان سرها بسیار ترسیدند، برخی از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند که ناگهان ناپدید گشت، وقتی برگشتند دوباره آن دست با جوهر خون آشکار شد و این شعر را نوشت:
فَلا وَ الله لَیْسَ لَهُم شَفیع                                                         وَ هُمْ یَومَ القیامَة فی الْعَذاب
بخدا سوگند شفاعت کننده‌ای برای آنها نخواهد بود و آنها روز قیامت در عذاب خواهند بود
دوباره عده‌ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد، برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت:
وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحکم جَور                                                     وَ خالف خَلفَهُم حکم الکِتاب
امام حسین (علیه السلام) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل نمودند.
حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند، در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید که در آنجا زندگی می کرد. راهب خوب گوش داد: ذکر تسبیح الهی را شنید. راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون کرد متوجه شد از نیزه‌ای که کنار دیوار دیر گذاشته‌اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می‌آیند و می‌گویند:
السلام علیک یابن رسول الله … السلام علیک یا ابا عبدالله.
راهب از دیدن این حالات متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج شد و میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید: بزرگ شما کیست؟ گفتند: خولی. به نزد خولی رفت و پرسید: این سر کیست؟ گفت: سر مرد خارجی است (نعوذبالله) که در سرزمین عراق خروج کرد و ابن زیاد او را کشت. راهب گفت: نامش چیست؟ خولی جواب داد: حسین بن علی بن ابیطالب(علیه السلام).
باز پرسید: نام مادرش چیست؟ خولی گفت: فاطمه بنت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله).
راهب با تعجب پرسید: همان محمدی که پیغمبر خودتان است؟
خولی گفت: آری. راهب فریاد می‌زد که هلاکت برای شما باد به خاطر کاری که کردید. از آنها خواهش کرد سر مبارک حسین(علیه السلام) را تا صبح نزد او بگذارند. خولی گفت: نمی‌توانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگیریم. راهب گفت: جایزه تو چقدر است؟
خولی پاسخ داد: ده هزار درهم. راهب گفت که من ده هزار درهم به تو می‌دهم. خولی هم پذیرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد.
راهب سر مطهر را به مشک خوشبو نمود و آن را روی سجاده‌اش گذاشت و تمام شب را گریه کرد. وقتی صبح شد به سر منور عرض کرد: ای سر من، من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت می‌دهم که معبودی جز خدا نیست، جد تو محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر خداست و گواهی می‌دهم که من غلام و بنده تو هستم و عرض کرد:
ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فدای تو نکردم. ای اباعبدالله، هنگامی که جدت را دیدار می‌کنی گواهی ده که من شهادتین گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الا الله … صبح سر را به آنها تحویل داد، پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتکار اهل بیت کرد.
ابن هشام می‌گوید: وقتی سر را از راهب گرفتند، به راه افتادند تا نزدیک دمشق رسیدند به یکدیگر گفتند بیائید این درهم‌ها را میان خود تقسیم کنیم تا یزید از آنها خبردار نشود، کیسه‌های درهم را باز کردند و دیدند سفال شده است. بر روی آن نوشته شده است “فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون” (سوره ابراهیم، آیه ۴۲)؛ گمان مبرید خدا از آنچه ستمکاران انجام می‌دهند غافل است. بر روی دیگری نوشته بود گو سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون”؛ و به زودی ستمکاران بدانند چه سرانجامی دارند.
حاملان سر، سفال‌ها را در نهری ریختند. خولی گفت: این راز را پوشیده نگهدارید و با خود گفت: انا لله و انا الیه راجعون، حذر الدنیا والاخرة.(۳)         
تاریخ، حوادث میان راه شام را مشخص نکرده است که حاملان سرها چند منزل، استراحت کردند و چه بر آنها گذشت؟ ابن شهر آشوب می‌گوید یکی از کرامات امام زیارتگاه‌هایی است که از سر ایشان به جای مانده است؛ در کربلا و در شهرهای عسقلان، موصل، نصیبین، حماه، حمص، دمشق و دیگر مکان‌ها می‌باشد. (یعنی این که وجود سر مقدس امام در این مکان‌ها ، زیارتگاه‌های معروف دارد، برای  نمونه وقتی خواستند به شهر موصل روند شخصی را به نزد حاکم شهر موصل فرستاند که توشه و آذوقه برای آنها فراهم کند و شهر را آذین کنند، اهل موصل گفتند هر چه می‌خواهید برای شما فراهم می‌کنیم ولی از آنها درخواست کردند که به شهر نیایند، بیرون شهر منزل کنند و از همانجا بروند، آنها در یک فرسخی شهر منزل کردند و سر شریف را روی سنگی نهاند، از آن سر مقدس قطره خونی بر آن سنگ چکید و مانند چشمه‌ای از آن خون می‌جوشید.)
مردم هنگام محرم اطراف آن جمع می‌شدند و مراسم عزاداری بر پا می‌کردند و این مراسم تا زمان عبدالملک بن مروان حکم به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آنجا به جای دیگری ببرند لذا اثر آن محو شد البته در جای سنگ گنبدی ساختند.
حاملان سر نزدیک هر شهری از کربلا (از کوفه تا دمشق) می‌رسیدند جرأت نداشتند که وارد شوند، می‌ترسیدند قبائل عرب علیه آنها شورش کنند و سر را از آنها بگیرند لذا از بیراهه می‌رفتند و فقط برای آذوقه، شخصی را می‌فرستاند و می‌گفتند این سر یک خارجی است.
بی احترامی به سر امام حسین علیه السلام

“ابن لهیعه” و غیر او روایت کرده‌اند: در بیت الله الحرام طواف مى‌کردم ناگاه مردى را دیدم که گفت: خداوندا! مرا بیامرز؛ اگر چه گمان ندارم که بیامرزى! من به او گفتم :
اى بنده خدا! از خداى تعالى بپرهیز و چنین سخنان باطل نگو؛ زیرا اگر گناهانت به اندازه قطرات باران یا برگ درختان باشد و تو استغفار نمایى، خداى عزوجل گناهانت را مى‌بخشد که غفور و رحیم است .
آن مرد گفت: به نزد من بیا تا قصه خویش را به تو حکایت نمایم .من به نزدش رفتم و گفت :
بدان که من با چهل و نه نفر دیگر همراه سر نازنین حضرت امام حسین (علیه السلام) به شام رفتیم و برنامه ما این بود که چون شب مى‌شد آن سر مبارک را در میان تابوت مى‌گذاردیم و بر دور آن تابوت جمع مى‌شدیم و به شرابخوارى مى‌پرداختیم .
شبى همراهان من به عادت شب‌هاى پیش به شرب خمر مشغول شدند و مست گشتند و من آن شب لب به شراب نزدم و چون شب کاملا تاریک شد، صدایی از رعدی به گوشم رسید و برقى را مشاهده کردم و ناگهان دیدم درهاى آسمان باز گردید، حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل، حضرت اسحاق و پیغمبر ما حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) از آسمان نازل شدند و جبرئیل با گروهى از ملائکه در خدمت ایشان بودند.
جبرئیل به نزدیک آن تابوت که سر مطهر در آن بود رفته و آن را بیرون آورد و بر سینه خود چسبانید و بوسید. سایر انبیاء (علیهم السّلام) هم مانند جبرئیل، آن سر مبارک را زیارت مى‌کردند و حضرت رسول به محض دیدن سر نازنین، گریه نمود و انبیاء (علیهم السّلام) به او تعزیت و تسلیت مى‌گفتند.
جبرئیل به خدمتش عرضه داشت: یا محمد! به درستى که خداوند عزوجل مرا امر فرموده که مطیع فرمانت باشم تا آنچه که در حق امت خود بفرمایى به جا آورم؛ اگر مى‌فرمایى زمین را به زلزله در آورم تا سطح زمین از زیر ایشان برگردانم چنانکه بر قوم لوط چنین کردم.
رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود: چنین منما؛ زیرا مرا با امت وعده‌گاهى است در روز قیامت در حضور پروردگار عالمیان. پس ملائکه به سوى ما آمدند تا ما را به قتل رسانند، من فریاد الامان به سوى پیامبر عالمیان، بر آوردم. رسول خدا فرمودند: برو خدا تو را نیامرزد!
در کتاب “تذییل” محمد بن نجار شیخ المحدثین بغداد دیدم که در ذکر حالات على بن نصر شبوکى، به اسناد خود همین روایت را ذکر نموده بود فقط با این تفاوت که: وقتی حضرت امام حسین (علیه‌السلام) به درجه شهادت نائل آمد – سر مطهر آن حضرت را به سوى شام خراب، مى‌بردند و در هر منزلى که فرود مى‌آمدند، حمل کنندگان آن سر مقدس، مى‌نشستند و شراب می‌خوردند و بعضى از ایشان آن سر انور را به نزد بعضى دیگر مى‌آورد، پس ‍ در آن حین دستى از غیب بیرون آمد و با قلم آهنى این شعر را بر دیوار نوشت :
اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا                                                            شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ
آیا امتى که حسین (علیه السّلام) را کشتند؛ در روز قیامت امید شفاعت جد او را دارند؟!
ماموران ابن زیاد چون این صحنه را دیدند، همگى بگریختند.(۴)
 

پی‌نوشت‌ها:
۱- محمدعلی عالمی، حسین نفس مطمئنه، ص ۳۲۹٫
۲- لهوف سید بن طاووس .
۳- برگرفته از بحارالانوار، ج۱۰، ص ۲۳۹٫
۴- لهوف، سید بن طاووس .


  • طاهره نظیفی