طی الارض امام حسین از کربلا به هندوستان و نجات پادشاه هندوستان ازچنگان شیر
در زمان امام حسین پادشاه کشور هندوستان فرد بت پرستی بود که قیس نام داشت. در روز عاشورا وی به شکاررفته بود در آنجا با اسب به دنبال آهویی انداخت تا آن را شکار کند که ناگهان با شیری رو به رو شد که می خواست به او حمله کند اسب پادشاه از رفتن باز ماند و در جا ساکن شد سلطان که اضطرار افتاده بود شروع به استغاثه به بتهایی که می پرستید نمود و آنان را صدا زد ولی کسی به کمکش نیامد.
سلطان خادمی داشت که شیعه بود و همراه پادشاه آمده بود آن خادم شیعه گفت: ای سلطان! جمادات نمی توانند شما را نجات دهند. حجت خدا را بخوانید و به او استغاثه کنید.
پادشاه پرسید: «حجت خدا کیست؟»
او گفت: در این زمان حسین بن علی حجت خداست و الان ایشان در مدینه می باشند او نمی دانست که آن موقع امام حسین در کربلا قرار داشت.
پادشاه که بسیار ترسیده بود و در اضطرار واقع شده بود شروع به گریه کرد و فریاد برآورد که ای حجت خدا ای حسین به فریادم برس.
ناگهان دید که از یک طرف گرد و غباری برخواست و ازمیان آن سواری رسید که از بوی خوش مشک به مشام می رسید.
آن سوار بدون اینکه حرفی بزند آن شیر را دفع نمود و باعث بر طرف شدن ترس و اضطرار آن پادشاه گردید. سپس فرمود ای قیس من الان در کربلا مشغول جنگ و جدال با گروهی بودم که مرا با نامهایی به سوی خود خواندند ولی وقتی به سویشان رفتم آنها آب را به روی من و خانواده ام بستند و عهد خود را شکستند فرزندان و برادرانم اصحابم را کشتند اکنون به تنهایی مشغول جنگ بودم که صدای کمک خواهی تو به گوشم رسید. آمدم تا تو را نجات ددهم و حال باز می گردم تا با آن رو به صفتان جهاد نمایم آنهایی که خود را از امت جد من می دانند.
سلطان عرض کرد: «من لشکر بسیار زیادی دارم اجازه بفرمایید تا یاریتان کنم.»
حضرت فرمود: «از عمر من دو ساعتی بیشتر نمانده است من باید امروز شهید شوم. تو اسلام بیاور و خود ورعیتت همه ساله در ایام عاشورا برای من عزاداری کنید.
سلطان عرض کرد لطفاً برای من علامتی برای شهادت خود قرار بدهید.
امام حسین دست دراز کرد و شاخه ای از درختان آنجا را شکست و به سوی او دراز کرد و فرمود این شاخه را بگیر هر گاه دیدی که از آن خون جاری شد پس بدانیکه من کشته شده ام. سپس امام حسین از نظر سلطان غیب شد.
- ۹۴/۰۷/۳۰