دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۲۶
مهر

در زمان شاه صفوى سفیرى (که در علوم ریاضیه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضمایر و اسرار و اخبار غیبیه مى گفت ) از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ایران آمد در آن زمان پایتخت ایران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا که تحقیقى درباره ملت و اسلام کند و دلیلى براى آن پیدا نماید.
سلطان وقتى او را دید و از خیالاتش آگاهى پیدا کرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساکت کردن و محکوم کردن آن شخص خارجى دعوت نمود، که از جمله آنها مرحوم آخوند ملامحسن فیض کاشانى ( رضوان الله تعالى علیه ) که معروف به فیض کاشى بود حضور پیدا کرد.
حضرت آخوند کاشى رو به آن سفیر فرنگى نمود و فرمود: قانون پادشاهان آن است که از براى سفارت مردان بزرگ و حکیم و دانا و فهمیده و با سواد را اختیار مى کنند.
چطور شده که پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب کرده ؟!
سفیر فرنگى خیلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علم ها مى باشم آن وقت تو به من مى گویى ، من حکیم و دانا نیستم ؟!
مرحوم فیض کاشى فرمود: اگر خود را آدم دانا و فهمیده و تحصیل کرده مى دانى بگو ببینم در دست من چیست ؟
سفیر مسیحى به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبینش پیدا شد .
مرحوم کاشى لبخندى زد و فرمود: این بود کمالات تو که از این امر جزئى عاجز شدى ؟ تو که مى گفتى از نهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد؟
سفیر گفت : قسم به مسیح بن مریم که من متوجّه شده ام که در دست تو چیست و آن تربت از تربتهاى بهشت است ، لیکن در حیرتم که تربت بهشت را از کجا به دست آورده اى ؟!
مرحوم آخوند فیض کاشى فرمود: شاید در محاسباتت اشتباه کرده اى ! و قواعدى را که در استکشافات این امور به کار برده اى ناقص بوده است ، سفیر مسیحى گفت : خیر این طور نیست ، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا آورده اى ؟
مرحوم فیض فرمودند: آیا اگر بگو یم اقرار به حقّانیّت اسلام میکنى ؟! آنچه در دست من هست تربت پاک آقا سیّد الشّهداء علیه السلام مى باشد.
سپس دست خود را باز کرد و تسبیحى را که از تربت کربلا بود، به سفیر نشان داد و گفت : پیغمبر اسلام (ص ) فرمودند، کربلا قطعه اى از بهشت است . تصدیق سخن توست ! تو خود اقرار کردى و گفتى ، قواعد و علوم این حدیث من خطاء نمى کند و حدیث پیغمبر(ص ) را هم در صدق گفتارش ‍ اعتراف کردى ، و پسر پیغمبر ما در این تربت که قطعه اى از بهشت است ، مدفون است اگر غیر این بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد، سفیر چون قاطعیّت برهان و دلیل را مشاهده کرد مسلمان شد.(41)
یک دانه تسبیح از تربت کربلا
شیخ طوسى قدس الله سره نقل فرموده که : حسین بن محمّد عبداللّه از پدرش نقل نمود، که گفت :
در مسجد جامع مدینه نماز مى خواندم مردان غریبى را دیدم که به یک طرف نشسته با هم صحبت مى کردند.
یکى به دیگرى مى گفت : هیچ مى دانى که بر من چه واقع شده ، گفت : نه !
گفت : مرا مرض داخلى بود که هیچ دکترى نتوانست آن مرض را تشخیص ‍ بدهد تا دیگر نا امید شدم .
روزى پیرزنى بنام سلمه که همسایه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت دید گفت اگر من تورا مداوا کنم چه مى گویى ؟ گفتم ! به غیر از این آرزویى ندارم .
به خانه خود رفته و پیاله اى از آب پر کرده و آورد و گفت : این را بخور تا شفا یابى من آن آب را خوردم بعد از چند لحظه خود را صحیح و سالم یافتم ، و از آن درد و مرض در من وجود نداشت تا چند ماه از آن قضیّه گذشت و مطلقا اثرى از آن مرض در من نبود .
روزى همان عجوزه به خانه من آمد، به او گفتم اى سلمه بگو ببینم آن شربت چه بود که به من دادى و مرا خوب کردى ! و از آن روز تا به حال دردى احساس نمى کنم و آن مرض برطرف گردید .
گفت : یک دانه از تسبیحى که در دست دارم پرسیدم ، که این چه تسبیحى بود، گفت : تسبیح از تربت کربلا بوده است که یک دانه از این تسبیح در آب کرده به تو دادم .
من به او پرخاش کردم و گفتم : اى رافضه (اى شیعه ) مرا به خاک قبر حسین مداوا کرده بودى ، دیدم غضبناک شد و از خانه بیرون رفت و هنوز او به خانه خود نرسیده بود که آن مرض بر من برگشت ، و الحال به آن مرض ‍ گرفتار و هیچ طبیبى آن را علاج نمى تواند بکند، و من بر خود ایمن نیستم و نمى دانم که حال من چه خواهد شد.
در این سخن بودند که مؤذّن اذان گفت ما به نماز مشغول شدیم و بعد از آن نمى دانم که حال آن مرد به کجاست و چه به حال او رسیده است .(42)

اى مهد پناه بى کسان درگاهت  ***  اى شهد شفاء محبّت دلخواهت

اى تربت پاک کربلاى تو حسین  ***  درد همه را دواى درمانگاهت

_____________________________
41-دار السلام - امالى شیخ.
42-امالى شیخ طوسى ص 258.

  • طاهره نظیفی
۲۶
مهر


 

 

پیرمردی نزد اسرا کربلا آمد و خطاب به حرم امام حسین(ع) و بانوان آن حضرت که کنار مسجد ایستاده بودند،گفت:حمد و سپاس مخصوص خدایی است که شما را به قتل رسانید و هلاک نمود و با کشته شدن مردان شما،شهرها را امنیت بخشید و امیرمؤمنان را بر شما مسلط ساخت!

حضرت امام علی بن الحسین(ع) به او فرمود:«ای پیرمرد!آیا قرآن خوانده ای ؟»

پیرمرد گفت:«آری»

حضرت(ع) فرمود:«آیا معنای این آیه را می دانی: {«قل لااسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی»}؛ بگو ای پیامبر!من برای انجام رسالت خویش از شما اجر و مزدی نمی خواهم،جز آنکه با خویشاوندان من نیکی نمایید؟».

پیرمرد گفت:آری این آیه را خوانده ام. 

حضرت امام سجاد (ع)فرمودند:«خوشاوندان پیامبر، ما هستیم.ای پیرمرد!آیا در سوره بنی اسرائیل خوانده ای که:«حق خویشاوندان و نزدیکان مرا ادا نما.»؟

پیرمرد گفت:آری خوانده ام!

حضرت امام علی بن الحسین فرمودند:«آن خویشان و نزدیکان(که مراد آیه می باشد)ماییم،ای پیرمرد!آیا این آیه را خوانده ای:«بدانید هرچه به عنوان غنیمت و سود می برید،خمس آن متعلق به خدا و رسول او و نزدیکان رسول خدا می باشد.»؟

پیرمرد گفت:آری

حضرت امام سجاد(ع) به او فرمودند:«ماییم خویشان و نزدیکان پیامبر،آیا این آیه را خواندی:«همانا خداوند اراده کرده است که هر گونه رجس و ناپاکی را از شما خاندان دور کرده و شما را پاک و پاکیزه گردانید.»

پیرمرد گفت:آری این آیه را نیز خوانده ام!

حضرت امام سجاد(ع) فرمودند:«ماییم ان خاندانی که خداوند آیه تطهیر را در شان و منزلت ما نازل نمود.»

 

 


 

 


توبه پیرمرد

پیرمرد سکوت نمود ،در در حالی که آثار پشیمانی در چهره اش هویدا شده بود،پس از لحظاتی گفت:تو را به خدا قسم میدهم،آیا این آیات قرآن در شان شما نازل شده است؟

حضرت امام سجاد(ع)فرمودند:((به خدا سوگند،بی هیچ شک و تردیدی ،ما همان خاندان هستیم و به حق جدم رسول الله که ما همان خاندان هستیم.))

پیرمرد گریست،عمامه خود را بر زمین کوبید،سپس سر به آسمان برداشت و گفت:بار خدایا من بیزاری می جویم از دشمنان جنی و انسی آل محمد))

پیر مرد به حضرت(ع)گفت:آیا هنوز راه توبه برای من باز است؟!

حضرت(ع) فرمودند:((آری!اگر توبه نمایی،خداوند نیز توبه تورا خواهد پذیرفت و تو با ما خواهی بود؟))

او عرض کرد من توبه می کنم!

هنگامی که این جریان به گوش یزید رسید،فرمان داد تا او را بکشند.

  • طاهره نظیفی
۲۶
مهر


سید بن طاووس علیه الرّحمه از محمد بن احمد بن داوود نقل کرده است که مىگفت:

من همسایه اى داشتم که او را على بن محمد مىگفتند. گفت که من هر ماه یک مرتبه به زیارت امام حسین علیه السلام مىرفتم. و چون سنّم بالا رفت و جسمم ضعیف شد مدّتى به کربلا نرفتم، و بعد از مدّتى پیاده روانه شدم، و در مدّت چند روز به کربلا رسیدم، زیارت کردم و نماز خواندم و چون به خواب رفتم دیدم که حضرت امام حسین علیه السلام از قبر بیرون آمده و به من مىگوید:

چرا مرا جفا کردى و قبل از این به من نیکوکار بودى!

گفتم اى سیّد جسمم ضعیف شده است و پایم بى قوّت شده است و در این وقت ترسیدم که آخر عمر من باشد چند روز راه آمده ام تا به زیارتت رسیده ام و روایتى از شمابه من رسیده است مىخواهم از شما بشنوم، فرمود: بگو!

گفتم که روایت مىکنند که شما فرموده اید: هر که به زیارت من آید در حیات خود من او را بعد از وفاتش زیارت مىکنم.

فرمود: که بلى من گفته ام و اگر او را در آتش جهنّم بیابم از آتش او را بیرون می آورم.(50)

  • طاهره نظیفی
۲۰
مهر



حضرت ایّوب علیه السلام  چندین سال به انواع بلاها مبتلا شد.

روایت شده است: چهل سال پیش از بلا در نعمت و رفاه بود و روزی هزار خوان از مطبح او می‌آوردند و در جایی می‌گذاشتند و مردمان می‌خوردند و می‌رفتند.

به روایتی بیست هزار اسب در طویله‌ی او بود و زراعت او به قدری بود که امر فرموده بود هیچ حیوانی و انسانی را از زراعت او منع نکنند تا هر یک هرچه خواهند استفاده کنند. چهارصد غلام، ساربان او بودند.

روزی جبرئیل گفت: ای ایّوب! ایّام راحت، به سر آمد و زمان محنت رسید و آماده‌ی بلا باش. گفت: باکی نیست، ما تن به رضای دوست دادیم.

ایّوب منتظر آن روز بود. یک روز که نماز صبح گزارده پشت به محراب رسالت باز داده بود ناگاه فریادی برآمد و شبان فریادکنان از در درآمد، پرسید: ای شبان! تو را چه شده است؟ گفت: سیلی از دامن کوهسار درآمد و تمام گلّه را به دریا راند. شبان در این سخن بود که ساربان با جامه‌ی چاک زده رسید و گفت: صاعقه‌ای زد و همه‌ی شتران را هلاک گردانید. در همان حال، باغبان هراسان آمد و گفت: باد سوزانی آمد و همه‌ی درختان را بسوزاند. ایّوب می‌شنید و خدا را شکر می‌کرد. ناگاه معلّم پسران او با آه و افغال در رسید که دوازده پسرت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر سر ایشان فرود آمد و همه را فنا کرد. در آن وقت اندکی حال بر ایّوب بگردید، به سجده افتاد و گفت: الهی! چون تو را دارم همه چیز دارم. فرزندانش برفتند، انواع بلا و بیماری به او رو نهاد و او تن خود را هدف تیر بلا ساخت.

او به رضای دوست خشنود بود تا به بلای فقر و بی‌چیزی مبتلا شد و دوستان از او دور شدند.

«رحیمه» زن او که از اولاد یوسف پیامبر بود و در جمال، نشانه‌ای از مصحف یوسف بود، در خانه‌های مردم خدمتکاری می‌کرد و از مزد خود دوا و غذای ایّوب را تهیه می‌کرد.

پس از مدّتی، شیطان به صورت پیرمردی به آن شهر آمد و به مردم گفت: این زن چون به ایّوب خدمت می‌کند به هر خانه که در آید اهل آن خانه به آن مرض مبتلا می‌شوند. پس رحیمه را به خانه‌ی خود راه ندادند و این امر باعث تنگدستی آنان نیز شده بود.

مردم می‌گفتند: چون او به دروغ دعوی پیامبری کرد خدا او را به این بلا مبتلا ساخت.

روزی چنین مناجات کرد: پروردگارا! به این همه بلا راضی‌ام و به جز رضای تو نمی‌جویم. در آن وقت پاره ابری بر سر او ایستاد و از آن چندین هزار آواز عتاب آمیز برآمد که: ای ایّوب! چه بلا بر تو روی داده؟ با تو چه کرده‌ایم؟ چه مصیبتی بر تو گماشته‌ایم؟ چندین پیامبر این بلا را از ما خواستند و ما به ایشان عطا نفرمودیم.

ایّوب علیه‌السلام  در این وقت مشکی خاکستر در دهان ریخت و عرض کرد: الهی! توبه کردم.

چون چندی بر این وضع گذشت ایّوب در خرابه‌ای افتاده بود و رحیمه در آبادی‌ها قوتی به صد مشقّت به وی می‌رسانید، روزی به دهی رفت و به سرای پیرزنی رسید که به عروسی دختر خود مشغول بود و طعامی برای مردم تهیه کرده بود. وقتی بوی آن طعام به مشام رحیمه رسید گفت: شاید قدری از این را برای ایوب بگیرم.

پس به خانه‌ی آن پیرزن رفت و گفت: سال‌هایی است که غذایی پخته به کام ایّوب پیامبر نرسیده، آیا می‌توانی قدری از طعام خود را در راه خدا به من دهی تا برای او ببرم؟

وقتی آن زن گیسوان رحیمه را دید که چون خرمن سنبل پیرامون او را گرفته، گفت: اگر گیسوان خود را قطع کنی و به دختر من بدهی تو را طعام می دهم.

گفت: ای پیرزن! آیا تو روا داری که گیسوان دختر یوسف صدّیق علیه‌السلام  به عوض لقمه‌ی طعامی بریده شود؟ گفت: آری!

پس رحیمه گیسوان خود را برید و به آن پیره زال داد و قدری طعام گرفت و نزد ایّوب برد. ایّوب علیه‌السلام  چون گیسوان او را بدید از او سؤال کرد، پس دل او به درد آمد و گفت: (أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) و در آن وقت، تیر دعای او به هدف اجابت رسید.

منبع: معراج السعاده؛ به نقل از: بِحارالأنوار



  • طاهره نظیفی
۲۰
مهر



برای هارون الرشید لباس‌های فاخر و گران قیمتی آورده بودند. آن را به علی بن یقطین وزیر شیعه‌ی خود  بخشید. از جمله‌ی آن لباس‌ها، دُراعه‌ای طلابافت و از جنس خز بود که به لباس پادشاه شباهت داشت.

 علی بن یقطین آن لباس‌ها را به همراه اموال بسیار دیگری برای امام کاظم (ع) فرستاد. حضرت دُراعه (جامه‌ی دراز که زاهدان و شیوخ پوشند) را به واسطه‌ی شخص دیگری برای وزیر فرستاد. او شک کرد که علت چیست؟ حضرت در نامه‌ای نوشته بود: آن را نگه دار و از منزل خارج مکن که روزی احتیاج می‌شود. علی بی یقطین پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد. غلام معزول پیش هارون الرشید سخن چینی نمود که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفر (ع) است و خمس اموال خود را هر چه در هر سال برای او می‌فرستند. به عنوان نمونه همان دُراعه‌ای که شما به او بخشیده‌اید، برای موسی بن جعفر (ع) در فلان روز فرستاده است.

هارون بسیار خشمگین شد و گفت: باید این راز را کشف کنی. همان دم در پی علی بن یقطین فرستاد؛ هنگامی که حاضر شد، گفت: چه کردی آن دُراعه‌ای را که به تو دادم؟ علی بن یقطین گفت: در خانه است و آن را در پارچه‌ای پیچیده‌ام و هر صبح و شام آن را باز می‌کنم و به آن، تبرک می‌جویم.

هارون گفت: هم اکنون آن را بیاور. علی بن یقطین یکی از خادمان خود را فرستاد و گفت: دُراعه در فلان اتاق داخل فلان صندوق و در پارچه پیچیده است. برو آن را زود بیاور. غلام رفت و آن را آورد.

هارون دید دُراعه در میان پارچه گذاشته شده و عطر آلود است. خشمش فرو نشست. و گفت: آن را به منزل خود برگردان دیگر سخن کسی را درباره‌ی تو قبول نمی‌کنم و جایزه‌ی زیادی به او بخشید.

آن گاه هارون دستور داد غلام را که سخن چینی کرده بود، هزار تازیانه بزنند. هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که غلام مُرد.

منبع: داستان‌ها و پندها جلد 1 صفحه 52


  • طاهره نظیفی
۱۵
مهر



صلوات برتر از بیست هزار سال طاعت فرشته است

وقتی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) در شب معراج به آسمان چهارم رسیدند، فرشته‌ای را دیدند که لوحی در پیش روی خود نهاده و در آن نگاه می‌کند و مانند رودی اشک از دیدگان می‌ریزد آن ملک متوجه حضور رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در آسمان چهارم نشد و لذا جبرئیل با بال خود به او زد و هنگامی که ملک متوجه شد بلافاصله رکاب آن حضرت را بوسید و تعظیم و اکرام کرد و عرض نمود: یا رسول الله مرا معذور بدارید ، چرا که نور زیادی از این لوح متصاعد بود و به همین جهت من متوجه حضور شما نشدم .

آن حضرت فرمودند: در این لوح چه چیزی نوشته شده است؟

ملک عرض کرد: در این لو ح نوشته شده است ((لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، علی ولی الله))

سپس ملک گفت که من دو رکعت نماز به جا آوردم که بیست هزار سال طول کشیده است ، به امر خدا پنج هزار سال در قیام و پنج هزار سال در رکوع و پنج هزار سال در سجود و پنج هزار سال در حال تشهد بودم ، حالا ثواب این نماز را به شما هدیه می‌کنم که از قصور من بگذرید.

حضرت فرمودند: من به طاعت تو احتیاج ندارم .

فرشته عرض کرد : پس آن را هدیه می‌کنم به امت شما.

حضرت باز فرمودند که: امت من به نماز تو احتیاجی ندارند ، پس به عزت خدا هر کس از گناهکاران امت من یک بار صلوات بفرستد ، ثواب آن از بیست هزار سال طاعت تو برتر است.




  • طاهره نظیفی
۱۵
مهر


روزی حضرت موسی (ع) در خلوت خویش از خدایش سوال می‌کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟

خطاب میرسد: آری. موسی با حیرت می‌پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله.

موسی می‌پرسد: می‌توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می‌رسد: مانعی ندارد!

فردای آن روز موسی به محل مربوط رفته و مرد قصاب را ملاقات می‌کند. و می‌گوید: من مسافری گم کرده راه هستم،آیا می‌توانم شبی را مهمان تو باشم؟

قصاب در جواب می‌گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم،آنگاه با هم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می‌نگرد و می‌بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد در پارچه‌ای پیچید و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می‌گوید: کار من تمام است برویم. سپس با موسی به خانه قصاب می‌روند. به محض ورود به خانه، رو به موسی کرده و می‌گوید: لحظه‌ای تأمل کن.

موسی مشاهده می‌کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته،آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد. وقتی تور به کف حیاط رسید پیرزنی را در میان آن دید. با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید. سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد. دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت: مادر جان ، دیگر کاری نداری.

و پیرزن می‌گوید: پسرم ان‌شاالله که در بهشت همنشین موسی شوی.

سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می‌گوید: او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب‌تر آنکه همیشه این دعا را برای من می خواند که «ان‌شاالله در بهشت با موسی همنشین شوی.» و چه دعایی! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با موسی.موسی لبخندی میزند و به قصاب می‌گوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.



  • طاهره نظیفی
۱۵
مهر



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری دانا و خردمند داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد امّا در حین بریدن میوه انگشتش را برید. وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست.

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد. در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌ای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند. زمانی که مردم، پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست. آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند. اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید «چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد. به انگشت او نگاه کنید.»

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی‌ام نجات یابد اما در مورد تو چه؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند. بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود. «نوشته پائلوکوئیلو»

در حدیث قدسى خداوند خطاب به حضرت موسى مى‌فرماید:اى موسى بنده مؤمن، محبوب‌ترین مخلوق من است و اگر گرفتارى و ابتلایى بر او پیش مى‌آورم، خیر او در آن است و او را از چیزى باز مى‌دارم که خیر او در آن است و من به آنچه به صلاح و مصلحت بنده‌ام است، آگاه‌ترم.




  • طاهره نظیفی
۱۵
مهر

مردی از بندگان خدا صبح زود بیدار شد تا نماز صبح را در مسجد بجای آورد. او لباس پوشید، وضو ساخت و راهی مسجد شد. در راهِ مسجد به یکباره نقش بر زمین شد و لباس‌هایش کثیف گَشت. برخاست خود را تمیز نمود و به خانه باز گشت. در خانه، لباس‌هایش را تعویض کرد ، خود را پاک کرده و دوباره راهی مسجد شد. در راه مسجد برای بار دوم در همان مکان قبلی به زمین خورد و دومرتبه به خانه برگشته خود را پاک نمود و دوباره رهسپار مسجد شد.

بار سومی که راهی مسجد شد مردی را چراغ به دست مشاهده نمود. مرد از او خواست که خودش را معرفی کند و او در جواب گفت که من تو را دیدم که دو بار در راه مسجد به زمین افتادی بنابراین من چراغی آوردم تا مسیر تو را روشن کنم. مرد اول از او تشکر بسیار نمود و هر دو راهی مسجد شدند.

در مسجد مرد اول از مرد چراغ بدست خواست که بیاید و با او نماز گزارد ولی مرد امتناع ورزید. مرد اول چندین بار دیگر از او خواهش نمود و همچنان مرد دوم امتناع می کرد.در این حال مرد اول از او پرسید که چرا او حاضر نیست نماز بخواند.

مرد پاسخ داد که من شیطان هستم.

مرد اول بخاطر جواب او شوکه شد. شیطان چنین ادامه داد که : من تو را دیدم که برای نماز راهی مسجد بودی و من باعث شدم که بر زمین بیفتی . وقتی تو به خانه برگشتی خودت را تمیز نمودی و دوباره راهی مسجد شدی خداوند همه گناهان تو را بخشید. من برای بار دوم تو را به زمین انداختم و این بار نیز حتی باعث نشد که تو در خانه بمانی و بلکه ترجیح دادی که به راهت بسوی مسجد باز گردی.

بخاطر آن خداوند تمام گناهان خانواده تو را بخشید. من ترسیده بودم که اگر بار دیگر تو را به زمین بزنم خداوند تمام گناهان مردم روستایت را ببخشد از این جهت خواستم مطمئن شوم که به سلامت به مسجد می رسی.



  • طاهره نظیفی
۱۵
مهر

رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «در آخرالزمان مردمانی بیایند که از نظر ظاهر، سیمای آدمیان را دارند اما دلهایشان مانند قلب های شیطانها است (پر از خودخواهی و تکبر و غرور و امثال اینهاست) مانند گرگ‌های درنده دلشان خالی است از رحمت و عطوفت انسانی باشد. قتل و خونریزی برای آنها یک امر بسیار ساده و بی‌اهمیت خواهد بود و از کارهای زشت دوری نمی‌کنند.

اگر از آنها متابعت کنی تو را از خود می‌رانند و اگر از آنان فاصله بگیری تو را مورد غیبت و عیب جویی قرار می‌دهند، اگر با تو سخن بگوید دروغ می‌گویند و اگر آن مردم را امین خویش قرار دادی به تو خیانت می‌کنند بچه های آنها با ناز و نخوت زندگی می‌کنند و جوانانشان بی‌باک و از خود راضی هستند چندان که مردم را از بی‌تربیتی خویش عاجز می‌کنند. پیروان آنها امر به خوبیها و نهی از بدیها نمی‌کنند. عزت جستن به وسیله آنها ذلت و خواری است.

شخص عاقل در میان آنها گمراه به شمار می‌آید و امر به معروف کننده مورد تهمت و افترا قرار می‌گیرد افراد با ایمان و صاحبان تقوا در میان ایشان ضعیف خواهند بود، اما افراد فاسق در میان آنها با شخصیت حساب می‌شوند، کارهای خوب و سنتهای الهی در میان این جمعیت بدعت محسوب می‌شود و از طرفی بدعت در میان آنها سنت به حساب می‌آید.

در چنین زمانی که مردمش دارای چنین خصوصیات اخلاقی شده‌اند، خداوند اشرار و مردم بد را بر آنها مسلط می‌کند و دیگر دعاوی خوبان اجابت نخواهد شد. در این زمان است که: همچنانکه دین به واسطه من آغاز شد توسط فرزندم مهدی علیه السّلام خاتمه می‌یابد. در آخرالزمان امت من در سایه زمامداری ستمگر به بلاهایی مبتلا می‌شوند که مانند آن را نشنیده‌اند و به اندازه‌ای عرصه بر مردم تنگ می‌شوند که پناهگاهی برای خود پیدا نمی‌کنند.

در این هنگام خداوند مردمی از عترت و اهل بیت من بر می‌انگیزد که جهان را پر از عدل و داد می‌کند چنانچه پر از ظلم و جور شده باشد، از ویژگی‌های او این است که اهل زمین و ساکنان آسمانها او را دوست می‌دارند و آسمان بارانهای خودش را می‌بارد و زمین برکاتش را در اختیار مردم قرار می‌دهد.»

خصایص المهدی، ۳۹-۴۰



  • طاهره نظیفی