
دو نفر دعوی به محکمه قاضی نظام الدین بردند. هر یک از آن ها مدعی بود که دستار از آن اوست.
قاضی با فراستی که داشت بر یک نفر بدگمان شد و او را گفت: برخیز و دستار را ببند چنان که عادت توست.
آن مرد ببست و چیزی زیاده
آمد. دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد، حکم کرد که دستار از این مرد است
که راست بست و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید کاذب اقرار کرد به کذب خود و
قاضی او را از کذب توبه داد.
کلاه آسیابان

شخصی در آسیابی منزل کرد و
به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و
کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.
چون قدری راه آمد و روز
روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست
گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با
آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.
ظالم رعنا
از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.
من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟
گفت: ظالمی رعنا را دیدم.
گفتم: هان چه می گویی پیرزن.
گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟
افسوس های تکراری
-
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی
زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس
چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می
دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

صبر عن الله
آمده که جوانی از محبین از شبلی راجع به صبر پرسید و گفت: کدام صبر شدیدتر است؟
شبلی گفت: صبر برای خدا ... جوان گفت: نه.
گفت: صبر همراه با کمک خدا ... گفت: نه
گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه
گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه
گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.
شبلی گفت: پس وای بر تو! کدام صبر است؟
جوان گفت: صبر از فراق خدا.
پس شبلی آهی کشید و بیهوش شد و افتاد.
-

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم!
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در
حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه
لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را
نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد،
دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی
ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع
باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی
دیگران را ببینی و دوستشان بداری.