حکایت جدّ مادر امام زمان (عج) در قرآن

بنا بر پاره ای از روایات ماثور، نرجس خاتون، مادر مکرمه امام زمان(عج) به جناب شمعون الصفا نسب می برد. شمعون، پیامبر خدا و وصی حضرت عیسی(ع) است.
بنا
بر اعتقاد مسلمین، از آدم ابوالبشر(ع) تا پیامبر خاتم(ص)، پیامبری بر خلق
برانگیخته نشد مگر اینکه خلیفه و جانشین بعد از خود را به مردمان معرفی
کرد. در همین راستا، مرحوم قطب راوندی در کتاب "قصص الانبیاء"، نام کثیری
از اوصیای پیامبران را در ضمن روایتی منقول از نبی مکرم اسلام آورده که در
فرازی از آن نام وصی حضرت عیسی (ع) بدین صورت آمده است: «و اوصی عیسی الی
شمعون بن حمون الصفا».[1]
بین مسیحیان و مسلمانان اتفاق نظر وجود دارد
که شمعون الصفا(ع) وصی بلافصل حضرت عیسی(ع) است. شمعون در نزد مسیحیان به
نام "پطرس" نیز خوانده می شود. زبان رایج در زمان حضرت عیسی(ع) یونانی است و
بیتروس که احتمالا همان پطرس است، در لغت یونانی به معنای صخره است. گفته
اند حضرت مسیح(ع) این نام را بر وی نهاده چراکه حضرتش در ایمان چونان صخره
ای پرصلابت بوده است.
پدرش یونا و پیشه هر دو (پدر و پسر )ماهی گیری
بوده است. بنا به روایت عهد جدید وی به زبانهای آرامی(زبان مادری پطرس) و
یونانی تسلط داشته است. [2]
شمعون، جدی مادری امام زمان(عج)
پاره ای از روایات مورد وثوق اسلامی، نرجس خاتون مام امام دوازدهم را از نوادگان حضرت شمعون برشمرده اند. حضرت نرجس خاتون از کودکی تحت تعلیم جدّش قیصر روم قرار داشت و در آغاز، مسیحی بود. بنا بر مفاد این روایات،وی در عالم رؤیا پیامبر گرامی اسلام (ص) و علی (ع) را می بیند برای خواستگاری وی به منزل جدش،قیصر روم می روند. آنگاه حضرت عیسی (ع) از آنان استقبال می کند. در این هنگام رسول گرامی اسلام (ع) در حالی که به امام حسن عسگری (ع) اشاره می کند؛ می فرماید: ای روح خدا! من به خواستگاری دختر وصی تو، شمعون، برای این فرزندم آمده ام. حضرت عیسی(ع) نگاهی به شمعون کرده و می گوید: چه شرافتی نصیب تو شده است! شما با این پیوند مبارک موافقت کن! شمعون نیز موافقت می نماید. سپس رسول خدا بالای منبر قرار می گیرد و خطبه می خواند و نرجس را به عقد امام حسن عسگری (ع) در می آورد و حاضرین را بر این امر گواه می گیرد.[3]
«شمعون الصفا» در قرآن
1. اهل تفسیر با استناد به
کریمه « وَ وَهَبْنا لَه إِسْحاقَ وَ یَعْقوبَ وَ جَعَلْنا فی ذرِّیَّتِهِ
النّبوَّةَ وَ الْکِتاب »(عنکبوت/27) بر این باورند که حضرت شمعون (ع)که
پسرعمه حضرت عیسی(ع) است، از ذراری و فرزندان حضرت ابراهیم (ع) شمرده می
شود.
2. در سوره مبارکه یس، خداوند به پیامبر اسلام(ص) دستور می دهد که
سرگذشت اهل قریه را برای مردمان بازگو نماید. وَاضْرِبْ لَهمْ مَثَلاً
أَصْحابَ القَرْیَةِ إِذْ جاءَهَا المرْسَلونَ(13) «براى آنان سرگذشت آن
سرزمین (انطاکیه) را مَثَل بزن هنگامى که فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند »
منظور
از قریه، شهری است در حدود جغرافیایی شامات و روم قدیم با مردمانی عنود و
کافرکیش. بیشتر مورخان و مفسّران برآن اند که مراد از قریه در آیه ،
انطاکیه، از شهرهاى روم است.[4] اندکى نیز مکانى دیگر را ذکر کرده اند[5];
امّا در اینکه فرستادگان چه کسانى بوده اند اختلاف است; برخى آنان را
فرستادگان خداوند مى دانند[6] که ظاهر آیات قرآن نیز به آن اشاره دارد:(اِذ
اَرسَلنا اِلَیهِم اثنَینِ ... فَعَزَّزنا بِثالِث (یس/36، 14) و برخى نیز
رسولان را فرستادگان حضرت عیسى(علیه السلام)مى دانند.[7]
جمع بین این دو قول چنین است که چون حضرت عیسى(علیه السلام)پیامبر خدا بوده است، فرستاده وى را نیز مى توان فرستاده خدا دانست.
به
هر روی، خیمه شوم شرک بر سر این شهر آنقدر سنگین و کار این مردم گمراه در
بت پرستی آنقدر بالا گرفته بود که خدا نخست دو پیامبرش را به سویشان گسیل
داشت، گرفتند و در زنجیرشان کردند. آنگاه از در رحمت، پیامبر سومی فرستاد
اما جواب این قوم لجوج یک چیز بیش نبود: تکذیب.
بنا بر روایات ماثور یکی
از نقش آفرینان این داستان، که در کریمه« إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِم
اثْنَیْنِ فَکَذَّبوهما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالوا اِنَّا إِلَیْکمْ
مرْسَلونَ» با عنوان سومین فرستاده از وی یاد شده، حضرت شمعون الصفاست.
تفصیل تفسیر این حکایت به روایت على بن ابراهیم از ابو حمزه ثمالى و او از حضرت ابى جعفر الباقر علیه السلام چ��نین است:
«حق
سبحانه و تعالى دو کس را به سوى اهل مدینه انطاکیه فرستاد تا خلق را بدین
حق دعوت کنند پس آن دو شخص بطرزى که کسى ایشان را نشناخت به مدینه انطاکیه
داخل شدند و به شغل دعوت پرداختند. اهل مدینه با ایشان به سر غلظت آمده در
بیت الاصنام آنها را محبوس گردانیدند پس حق سبحانه و تعالى ثالثى را بجهت
تقویت آن دو کس به آنجا فرستاد و در بعضى روایات آمده که آن ثالث رأس
حواریین: شمعون الصفا بود و چون او داخل مدینه انطاکیه شد به مردم شهر گفت
که در خانه ملک را به من بنمائید که مدتى در صحراها عبادت کردم، این زمان
میخواهم که بعبادت معبود ملک مشغول کردم. مردم او را به در خانه ملک آوردند
و عرض حال او نمودند ملک امر کرد که او را به بیت الآلهه ببرید که تا در
آنجا عبادت آلهه ما نماید حسب الحکم ملک او را در آنجا به بردند و او یک
سال با آن دو یار خود در آنجا گذرانید و به آن دو یار گفت که بدون رفق و
مدار اظهار دین حق کردن جهل است و این اضطراب از شما پسندیده نبود زنهار که
اقرار به معرفت من و حال من مکنید. پس او بعد از یک سال به خدمت ملک آمد و
ملک به او گفت که به من چنین رسیده که تو مدتیست عبادت معبود من میکنى و
از این جهت تو برادر من خواهى بود حاجت تو چیست تا آن را برآورم؟
شمعون
الصفا گفت مرا هیچ حاجتى نیست اما در بیت آلهه دو کس را دیدم که در آنجا
محبوس بودند حال آنها چیست و بچه سبب آنها را محبوس ساخته اى؟ ملک گفت
ایشان آمده بودند که مرا به اله سما دعوت کنند و از دینى که دارم مرا
برگردانند پس شمعون گفت من با ایشان مناظره نیکو میکنم و بر دعوت ایشان حجت
میخواهم اگر حق با ایشان خواهد بود تابع ایشان خواهم شد و اگر حق با ماست
ایشان را به تبعیت خود دلالت خواهم کرد. پس بفرمود که آنها را حاضر کنند و
چون آنها حاضر شدند به ایشان گفت که شما به چه سبب درین شهر آمده اید و
مطلب شما چیست؟ گفتند ما آمده ایم که مردم این شهر را به عبادت پروردگار
عالمیان ترغیب کنیم. شمعون بایشان گفت که اگر ما کورى را بیاوریم پروردگار
شما تواند آن را بینا سازد؟
ایشان گفتند اگر پروردگار ما خواهد در طرفة
العین بینا میگرداند. پس کورى را حاضر کردند و ایشان دو رکعت نماز کردند و
بدعا مشغول شدند و بدعاى ایشان آن کور بینا گردید. شمعون گفت از من نیز این
کار ناشى میگردد و او نیز نابینایى را بینا ساخت بعد ازین زمین گیرى را
آوردند و بدعاى آن دو شخص از آن مرض نجات یافت پس شمعون نیز زمینگیرى را
شفا بخشید و بملک گفت ایشان دو حجت آوردند و ما نیز مانند دو حجت ایشان
آوردیم اذا تعارضا تساقطا. اما یک چیز دیگر مانده و آن اینست که اگر ایشان
مرده اى را زنده کنند ما بدین ایشان در مى آییم و من شنیده ام که ملک را یک
پسر بوده که درین ایام فوت شده اگر معبود ایشان آن را حیات بخشد بیقین دین
ایشان خواهد حق بود و من قبول دین ایشان خواهم کرد. ملک گفت من نیز درین
امر موافقت تو خواهم نمود پس ایشان بعد از استماع اینسخن بسجده افتادند و
بعد از سجود طولانى و عجز و نیاز بدرگاه پروردگار دو جهانى سر برداشته به
ملک گفتند که کسى بر سر قبر پسر خود بفرست که او زنده شده. پس گروهى که
حاضر بودند بر سر قبر پسر ملک رفتند، دیدند که او از قبر برآمده و گرد و
خاک از سر و روى خود می افشاند. درین وقت ملک نیز رسید و پسر خود را بشناخت
و گفت چیست حال تو اى فرزند؟ گفت من در حالت موت دو مرد را دیدم که در
برابر پروردگار من بسجده افتادند و حیات مرا ازو درخواستند و او مرا حیات
بخشید.
ملک گفت اى فرزند اگر آن دو شخص را ببینى خواهى شناخت؟ گفت آرى میشناسم.
پس
مردم به صحرا درآمده یک یک از نظر آن پسر می گذشتند بعد از جمعى یکى از
رسولان پیش آمد پسر گفت: یکى اینست. پس جمعى دیگر گذشتند و بعد از ایشان
رسول دیگر گذشت پسر گفت این یکى دیگرست. پس شمعون گفت من ایمان به معبود
شما آوردم و دانستم که دین شما بر حقست. پس ملک گفت که من نیز ایمان به
معبود ایشان آوردم. و در آخر این روایت چنین است که:«و آمن أهل مملکته
کلهم». و چون در بعضى روایات آمده که : «آمن من أهل مملکته قوم و کفر
آخرون» چنانچه در مجمع البیان آورده بنابرین ظاهر این است که مراد از «آمن
أهل مملکته کلهم» این باشد که اهل مملکتى که با ملک بدیدن پسر پادشاه رفته
بودند همگى ایمان آوردند.[8]
پی نوشت ها:
1. قصص الانبیاء، قطب راوندی، ج1، ص372.
2. متی 26: 73
3. معجم
احادیث الامام المهدی، ج 4، ص200 _ 196؛ کمال الدین ج2 ، ص423 _ 418؛
بحارالانوار ج 51، ص10 _ 6؛ اثبات الهداة، ج 3، ص393؛ غیبت شیخ طوسی، ص
124؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص440.
4. تاریخ طبرى، ج1، ص379; تاریخ یعقوبى، ج1، ص80; تفسیر قرطبى، ج15، ص11.
5. تفسیر ابن کثیر، ج3، ص577; البدایة و النهایه، ج1، ص207.
6. تفسیر قمى، ج2، ص214; اعلام قرآن، ص163; تفسیر ابنکثیر، ج1، ص207.
7. جامع البیان،ج22، ص186; مجمع البیان، ج8، ص654; تفسیر قرطبى، ج15، ص11.
8. تفسیر شریف لاهیجى، ج 3، ص: 740
- ۹۴/۰۷/۰۵