دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۶
آبان






 

حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده.

خداوند فرمود: متی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است. داوود اجازه خواست به دیدار متی برود، خداوند به او اجازه داد. او با فرزندش سلیمان به محل زندگی متی آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده بود.

پرسیدند: متی کجا است؟ گفتند: در بازار است.

هر دو به بازار آمدند و از محل او پرسیدند.

در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به سراغ او رفتند.

عده ای گفتند: ما هم منتظر او هستیم.

داوود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند و او در حالی که پشته ای از هیزم بر سر داشت آمد.

مردم به احترام او برخاستند و پشته را از سر او بر زمین نهادند.

متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت:

چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟

یکی از حاضران هیزم را خرید. داوود و سلیمان به او سلام کردند. متی آن ها را به منزل خود دعوت کرد و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد، سپس آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود، آن گاه آتش افروخت و مشغول پختن نان شد.

در آن حال با داوود و سلیمان به گفت و گو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و کمی نمک بر آن پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد و دو زانو نشست و همگی مشغول خوردن آن شدند.

متی لقمه ای برداشت، وقتی خواست آن را در دهان بگذارد گفت: بسم الله و هنگامی که خواست ببلعد گفت: الحمدالله و این عمل را در لقمه های بعدی نیز تکرار کرد، آن گاه با نام خدا کمی آب میل کرد و هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد، خدا را ستود و گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا، گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم نزد درختی که آن را نه کاشته ام و نه در حفظ آن کوشش نموده ام بروم و آن را وسیلة روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن، گندمی خریدم که آن را نکاشته بودم و آتش را مسخرم ساختی تا با آن نان بپزم و با میل و رغبت آن را بخورم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا! تو را سپاسگزارم.

پس از آن، متی گریست. در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای مانند این شخص ندیده بودم که نسبت به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.

  • طاهره نظیفی
۱۶
آبان








 

محمد بن مسلم یکی از اصحاب امام باقر علیه السلام نقل می کند: روزى خدمت امام باقر علیه السلام بودم که یک جفت قمرى آمدند و روى دیوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ می کردند، و امام باقر علیه السلام ساعتى به آنها پاسخ می‌گفت، سپس آماده پریدن گشتند، و چون روى دیوار دیگرى پریدند، قمرى نر یک ساعت بر قمرى ماده بانگ مى‌کرد، من عرض کردم: قربانت گردم، داستان این پرندگان چه بود؟
فرمود: اى پسر مسلم هر پرنده و چارپا و جاندارى را که خدا آفریده است نسبت به‌ما شنواتر و فرمان‌بردارتر از انسانست، این قمرى به‌ماده خود بدگمان شده و او سوگند یاد کرده بود که کاری نکرده است و گفته بود به داورى محمد بن على (علیه السلام)راضى هستى؟
پس هر دو به داورى من راضى گشته و من به‌قمرى نر گفتم: که نسبت به ماده خود ستم کرده ‏اى او تصدیقش کرد.
منبع: اصول کافى-ترجمه مصطفوى، ج‏۲، ۳۷۵
  • طاهره نظیفی
۱۶
آبان


روزى جبرئیل نزد رسول خدا (ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا (ص) از علت گریه او پرسید، جبرئیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود.
به گزارش مشرق به نقل از عقیق، روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب (س) ، حسین (ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد: خداوند به من خواهرى عطا کرده است .

پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت . حسین (ع) پرسید: براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟

پیامبر(ص ) فرمود: اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود.

تا اینکه روزى جبرئیل نزد رسول خدا (ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا (ص) از علت گریه او پرسید، جبرئیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس ماتم مصیبت جانسوز برادرش امام حسن (ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد.

پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب (س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا (س) از علت آن پرسید. پیامبر (ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب (س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد.

حضرت زهرا (س ) پرسید: اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب (س) گریه کند چیست؟ پیامبر اکرم (ص ) فرمود: پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب حسن و حسین (ع ) گریه مى کند
  • طاهره نظیفی
۱۵
آبان


روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که  انسانی نیابم که بتواند مرا به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردم...

نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.
دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با  کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به  رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:
"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین چند لحظه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری.ِ
  • طاهره نظیفی
۱۳
آبان

 

http://s3.picofile.com/file/8219741934/1443084458.jpg

 

شب هنگام محمد باقر -طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که

به ناگاه دختری وارد اتاق او شد، در

را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.

 

  دختر پرسید: شام چه داری؟  طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و 

سپس دختر -که شاهزاده بود و به

 

خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده در گوشه ای از اتاق خوابید

 صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران، شاهزاده خانم را

همراه طلبه جوان نزد شاه بردند، شاه عصبانی پرسید:

چرا شب به ما اطلاع ندادی و محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم،

مرا به دست جلاد خواهد داد!

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟

و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید، چطور توانستی در برابر نفست مقاومت کنی؟

محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و

علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می‌کرد،

هر بار که نفسم وسوسه می‌کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا

طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح به این ترتیب با نفس مبارزه کردم و به

فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد، همین شاهزاده را به عقد میر

محمدباقر در آوردند و به او لقب «میرداماد» داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و

نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند،

از مهم‌ترین شاگردان وی می‌توان به ملاصدرا اشاره کرد.

  • طاهره نظیفی
۱۲
آبان



زنی خدمت حضرت فاطمه‌ی زهرا علیها السلام رسید و عرض کرد: مادر پیری دارم که در مورد نمازش چند سؤال داشت، مرا خدمت شما فرستاد تا آنها را بپرسم. آن بانوی ارجمند به تمام سؤال‌های او پاسخ داد. آن زن آنقدر زیاد سؤال کرد که پیش خود شرمنده شد و عرض کرد: دیگر شما را به زحمت نمی‌اندازم.

فاطمه‌ی زهرا علیها السلام فرمود: هر چه می‌خواهی بپرس، اگر صد هزار دینار طلا به کسی بدهند که بار سنگینی را به بالای بامی ببرد خیال می‌کنی بر او دشوار می‌آید؟ عرض کرد: نه. فرمود: هر مسئله‌ای که من جواب بدهم بیشتر از فاصله‌ی بین زمین و عرش که پر از   مروارید باشد به من پاداش می‌دهند. پس من از کسی که بار سنگینی می‌برد شایسته‌ترم که ناراحت نشود. از پدرم (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمودند: علمای شیعه‌ی ما وقتی در روز قیامت محشور می‌شوند، خلعت‌هایی به اندازه‌ی علم و جدّیت شان در راه ارشاد بندگان جایزه می‌گیرند به طوری که به یکی از ایشان یک میلیون حلّه‌ی نور داده می‌شود.

آن گاه منادی از طرف پروردگار ندا می‌دهد: ای کسانی که کفالت و سرپرستی یتیمان آل محمد صلی الله علیه و آله را به عهده داشتید هنگامی که آن‌ها به پدرهای خود دست رسی نداشتند! اکنون شاگردان شما همان یتیم‌هایی که عهده‌دار کفالت آن‌ها بودید در حضور شمایند، از خلعت‌های علوم دنیا به آن‌ها بدهید، آن گاه به هر یک از شاگردان به اندازه‌ای که علم آموخته خلعت می‌دهند، به طوری که به بعضی از آن‌ها تا صد هزار خلعت می‌رسد، همین طور آن شاگردانی که به شاگردان خود خلعت داده‌اند، نصیب و بهره‌ی آن‌ها رانیز دو چندان می‌کنند تا دو برابر از مقداری که قبل از دادن به شاگردان داشتند دارا باشند.

در این هنگام فاطمه علیها السلام به آن زن فرمود: متوجه باش یک تار از این خلعت‌های نوری هزار هزار برابر بهتر است از آنچه خورشید بر آن تابیده و با آن قابل مقایسه نیستند. چگونه می‌شود بین این دو فضیلت قائل شد با این که بهره‌های دنیا با آلام و ناراحتی‌ها همراه است.

منبع: پند تاریخ به نقل از بحار الأنوار



  • طاهره نظیفی
۱۱
آبان

یکی از صلحا بر بالین بیماری حاضر شد و او را در سکرات مرگ دید. از او پرسید که تلخی جان کندن را چگونه می‌یابی؟ بیمار در پاسخ گفت: کام خود را شیرین می‌یابم و هیچ تلخی در آن احساس نمی‌کنم. آن مرد صالح در عجب ماند که چه چیزی باعث شده که شربتی که در مذاق خاص و عام تلخ است در مذاق این بیمار شیرین باشد؟

آن بیمار وقتی تعجب او را دید گفت: از این در شگفت نمان زیرا در روایتی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله شنیده بودم که آن حضرت فرموده بود: هر کس بسیار بر من صلوات بفرستد از تلخی جان کندن در ایمن باشد و من مدتی است که شربت شیرین صلوات را می‌نوشم لذا اثر تلخی در جان خود نمی‌بینم و از این جهان شیرین کام و نیکو سرانجام می‌روم.

منابع: عرفان و عبادت، ص۳۶۰-پایگاه زندگی ابدی

  • طاهره نظیفی
۱۱
آبان


حدیثی درباره‏ کودکی حضرت هادی است، که نمی‏دانم شنیده‏ اید یا نه؛

وقتی معتصم در سال ۲۱۸ هجری، حضرت جواد (ع) را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد،

حضرت هادی که در آن ‏وقت شش ساله بود، به همراه خانواده ‏اش در مدینه ماند. پس از آن ‏

که حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس ‏و جو کرد و وقتی شنید

پسر بزرگ حضرت جواد (ع)، علی ‏بن ‏محمد (ع)، شش سال دارد، گفت این خطرناک است؛

ما باید به فکرش باشیم.

معتصم شخصی را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آن ‏جا

کسی را که دشمن اهل‏ بیت است، پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او

به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد.

این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکی از علمای مدینه را به نام «الجنیدی»، که جزو

مخالف ترین و دشمن ‏ترینِ مردم با اهل ‏بیت علیهم‏ السّلام بود – در مدینه از این قبیل علما آن ‏

وقت بودند – برای این کار پیدا کرد و به او گفت من مأموریت دارم که تو را مربی و مؤدبِ این

بچه کنم، تا نگذاری هیچ ‏کس با او رفت و آمد کند و او را آن ‏طور که ما می‏خواهیم، تربیت کن.

اسم این شخص – الجنیدی – در تاریخ ثبت شده است.

حضرت هادی هم – همان‏طور که گفتم – در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت

بود؛ چه کسی می‏ توانست در مقابل آن مقاومت کند.

بعد از چند وقت یکی از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدی را دید و از بچه‌ا‏ی که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد.

الجنیدی گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسأله از ادب برای او بیان می‏ کنم،

او بابهایی از ادب را برای من بیان می‏ کند که من استفاده می ‏کنم!

این ها کجا درس خوانده‏ اند؟!

گاهی به او، وقتی می‏ خواهد وارد حجره شود، می‏ گویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو

– می‏خواسته اذیت کند – می ‏پرسد چه سوره‏‌ای بخوانم. من به او گفتم سوره‏ بزرگی؛

مثلاً سوره‏ آل‏ عمران را بخوان؛ او خوانده و جاهای مشکلش را هم برای من معنا کرده است!

این ها عالمند، حافظ قرآن و عالِم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!

ارتباط این کودک – که علی‏ الظاهر کودک است، اما ولی‏ الله است؛ «و آتیناه الحکم صبیا» –

با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان مخلص اهل‏ بیت!

شد غلامی که آب جو آرد /// آب جوی آمد و غلام ببُرد


برگرفته از www.Morabbee.ir
  • طاهره نظیفی
۱۰
آبان

کربلایی کاظم ساروقی


حدود یک صدسال پیش در روستایی به نام ساروق که آن روزها از دهات بزرگ حومه اراک محسوب می‌شد، واقعه‌ای در اعماق خاموشی روی داد که طی آن جوان پاک نهاد ۲۷ساله‌ای به نام محمدکاظم کریمی که هنوز به مکتب نرفته بود و به قول خودش ملا ندیده بود، به یک باره حافظ کل قرآن شد. واقعه‌ای که محمدکاظم بعدها سعی در مخفی نگه داشتن آن داشت اما به ضرورتی که پیش آمد آن راز از پرده بیرون افتاد و برای سال‌ها بزرگترین علمای دینی ایران، عراق، کویت و مصر پیرامون آن به بررسی و مطالعه پرداختند و اغلب قریب به اتفاق ایشان بر این معجزه قرآنی مهر تأیید نهادند. آیه الله سیداحمد زنجانی، آیه الله سیدعبدالله شیرازی، آیه الله مرعشی نجفی و آیه الله مکارم شیرازی از جمله این بزرگانند.

کربلایی کاظم می‌گوید که: من سه چیز را رعایت می‌کردم که شاید به خاطر همین سه چیز مورد لطف خداوند  قرار گرفتم:
۱- این که هرگز لقمه حرام نخوردم،
۲- هرگز نماز شبم ترک نشد،
۳- پرداخت خمس و زکاتم را هرگز قطع نکردم.

مرحوم حاج محمدکاظم در سال ۱۳۰۰ هجری قمری در روستای ساروق و در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی مشغول شد و او نیز همانند سایر مردم ده از خواندن و نوشتن محروم شد و بهره‌ای از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرایض دینی و خواندن نماز شب جدیت می‌کرد.

وی اهل مسجد و منبر بود و آن روزها یعنی قبل از ۲۷ سالگی مرحوم آیه الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری در حوزه علمیه اراک بودند و هنوز به قم تشریف نبرده بودند. ایشان ماه‌های محرم هر سال مُبلغی را به روستای ساروق می‌فرستادند. یک سال محرم کربلایی کاظم به مسجد می‌رود و روحانی اعزامی از اراک در مورد خمس و زکات و اهمیت آن صحبت می‌کند. کربلایی کاظم چند روز بعد و تحت تأثیر سخنان آن روحانی با ارباب ده صحبت می‌کند و می‌پرسد که آیا شما زکات گندمی که زمینش را من می‌کارم پرداخت می‌کنی؟ ارباب ناراحت می‌شود و می‌گوید: تو به کار من کاری نداشته باش و خودت هر کاری می‌خواهی بکن. وی می‌گوید حالا که زکات نمی‌دهی من هم برای تو کار نمی‌کنم بعد با حالت قهر روستا را ترک می‌کند و مدت سه سال در اطراف اراک به کارگری می‌پردازد. بعد از مدتی ارباب پشیمان می‌شود و برای او پیغام می‌فرستد که حاضرم زکات بدهم و پدرم مجدداً به ساروق برمی‌گردد و مشغول کشت و کار می‌شود.

بعد از آن که حاج محمدکاظم مجدداً به ساروق برمی‌گردد تا مشغول کشاورزی شود، بذری را که قرار است بکارد ابتدا زکاتش را می‌دهد و بعد به کشت و کار می‌پردازد. یک سال تابستان که گندم‌هایش را چیده و کوبیده بود و در «خرمن جا» ریخته بود تا باد بدهد اما آن روز باد نمی‌آمد مرد فقیری که هر ساله از کربلایی کاظم مقداری گندم می‌گرفت نزد وی می‌آید و می‌گوید: کربلایی قدری گندم می‌خواهم تا به آسیاب ببرم فرزندانم گرسنه هستند. ایشان می‌گوید: می‌بینی که باد نمی‌آید، تا برایت گندم آماده کنم با این حال برمی‌گردد به ده، غربال می‌آورد و مقداری گندم غربال می‌کند و به مرد می‌دهد. بعد می‌رود مقداری علف برای گوسفندان می‌چیند و به سمت خانه به راه می‌افتد. در بین راه به امام زاده‌ای که به «۷۲ تن (۱)» معروف است می‌رود و فاتحه‌ای می‌خواند وقتی بیرون می‌آید تا علف‌ها را به دوش بگیرد و به خانه ببرد ناگهان دو سید عرب نورانی و بسیار خوش سیما با لباس‌های عربی و عمامه سبز نزد او می‌آیند و به او می‌گویند؛ محمدکاظم بیا با هم در امامزاده برای بچه‌های پیغمبر فاتحه‌ای بخوانیم.

وی می‌گوید: من الآن در امامزاده بودم و فاتحه خوانده‌ام. آنها اصرار می‌کنند و پدرم داخل امام زاده می‌شود. در قسمت اول امام زاده که مزار ۱۵مرد است، فاتحه می‌خوانند وقتی می‌خواهند به قسمت «۴۰ دختران» بروند، کربلایی کاظم می‌گویدکه نباید به آنجا رفت چون آنها زن هستند و شنیده‌ام که مردها نمی‌توانند آنجا بروند یکی از آن آقایان می‌گوید: اشتباه کرده‌اند، اینها خرافات است. اگر چنین باشد پس مردها نمی‌توانند قبر حضرت زینب در سوریه و حضرت معصومه در قم را زیارت کنند. و تاکید می‌کنند که بیا فاتحه بخوان. بعد می‌روند قسمت دیگر که ۱۵ مرد و یک خانم هستند و آنجا هم فاتحه می‌خوانند. یکی از آن آقایان به محمدکاظم می‌گوید: محمد کاظم کتیبه‌های سقف امام زاده را بخوان! ایشان به سقف نگاه می‌کند و خط هایی به صورت نور برجسته را می‌بیند که قبلاً نبوده بعد می‌گوید: آقا من سواد ندارم، مکتب نرفته‌ام، چطور بخوانم. آن آقا دوباره تکرار می‌کند که بخوان! بعد می‌گوید: ما می‌خوانیم تو هم بخوان و در حالی که با دست به سینه وی می‌کشد شروع می‌کنند به خواندن ۶ آیه از سوره اعراف از آیه ۵۴ تا ۵۹:

«بسم الله الرحمن الرحیم، ان ربکم الله الذی خلق السموات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش یغشی اللیل النهار یطلبه حثیثا والشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره، الاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین…»

کربلایی کاظم آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه با آن سید می‌خواند و آن سید همچنان دست به سینه او می‌کشد تا می‌رسند به آیه ۵۹ «انی اخاف علیکم عذاب یوم العظیم.»

مرحوم حاج محمدکاظم در سال ۱۳۰۰ هجری قمری در روستای ساروق و در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی مشغول شد و او نیز همانند سایر مردم ده از خواندن و نوشتن محروم شد و بهره‌ای از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرایض دینی و خواندن نماز شب جدیت می‌کرد.

کربلایی کاظم بعد از خواندن آن آیات سرش را برمی‌گرداند تا با آن آقا حرفی بزند اما کسی را آنجا نمی‌بیند بعد با خودش می‌گوید که آنها یا امام بوده‌اند یا فرشته؟ اسم مرا از کجا می‌دانستند؟ آنها غریب بوده‌اند؟ آنها قرآن را در سینه من گذاشتند و رفتند. بعد بی‌هوش می‌شود و تا اذان صبح در امام زاده می‌ماند. بعد که به هوش می‌آید نماز صبح را می‌خواند. هوا که روشن می‌شود علف‌ها را برمی‌دارد و به منزل می‌آید پدرش از وی می‌پرسد: دیشب کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتیم. می‌گوید: دیشب امام زاده بودم و ماجرا را تعریف می‌کند. اهل خانه فکر می‌کنند که او دعایی شده یا جن گرفته پس او را نزد همان واعظی که هر ساله به ساروق می‌آمد می‌برند.

واعظ که حاج شیخ صابر عراقی نام داشت می‌پرسد: پسر جان چطور شده آیا سواد داری. محمدکاظم می‌گوید: نه سواد ندارم. کسانی هم که آنجا بوده‌اند گواهی می‌دهند که سواد ندارد. بعد می‌گوید: خب حالا قصه چیست؟ ایشان ما وقع را توضیح می‌دهد. آقا صابر می‌پرسد چه چیز را یادت دادند؟ وی شروع به خواندن قرآن می‌کند. آقا صابر می‌گوید: این قرآن می‌خواند. جن گرفته نیست. به او کرامت شده آقا صابر قرآن می‌خواهد، می‌آورند هر جایی از قرآن را که باز می‌کند و یک آیه می‌خواند حاج محمدکاظم بقیه‌اش را می‌خواند. آقا صابر می‌گوید: حالا که به تو کرامت شده برویم خط هایی را که در سقف امام زاده است ببینیم. وقتی وارد امامزاده می‌شوند می‌بینند نه خطی است، نه نوری!

حال این سوال مطرح می‌شود که چرا خداوند کربلایی کاظم را مورد لطف خود قرار داده و او را حافظ قرآن قرار می‌دهد؟

خود کربلایی کاظم به این سوال اینگونه پاسخ می‌دهد که: من سه چیز را رعایت می‌کردم که شاید به خاطر همین سه چیز مورد لطف خداوند قرار گرفتم:

۱- این که هرگز لقمه حرام نخوردم،

۲- هرگز نماز شبم ترک نشد،

۳- پرداخت خمس و زکاتم را هرگز قطع نکردم.

ایشان می‌گفت وقتی می‌خواهم لقمه شبهه‌ناکی بخورم احساس سیری به من دست می‌دهد. وی می‌گفت روی سینه‌ام نوری را می‌بینم که به محض مواجه شدن با لقمه حرام آن نور به تیرگی گرایش پیدا می‌کند و اگر لقمه حرامی بخورم بالا می‌آورم.

چگونگی وفات کربلایی کاظم

ایشان۲۰ روز قبل از فوتش در ساروق درباره مسئله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم جنازه‌ام را به قم منتقل کنید و در آنجا به خاک بسپارید. بعد کمی درنگ کرد و گفت خب اگر من اینجا بمیرم شما برای انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل می‌شوید، من می‌روم قم. پس فردای آن روز به قم رفت و ۲۰روز بعد در آنجا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.

سخنرانی حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی درباره کربلایی کاظم ساروقی

 

پانوشت ها:

۱- امامزاده ۷۲ تن ساروق در باغ بزرگی قرار دارد، که پی بنای آن مربوط به قرن ششم هـ .ق است. امامزادگان مدفون شده در آنجا ۷۲ تن هستند. زمانی که امام رضا علیه السلام در طوس تشریف داشتند علویونی که در مدینه، کوفه و نجف بودند برای ملاقات امام به سمت مشهد حرکت می‌کنند. اما عوامل مأمون امام را به شهادت می‌رسانند و دستور می‌دهند که علویون را برگردانند و اگر مقاومت کردند شهید کنند. این امام زادگان در جریان حرکت به سمت مشهد به شهادت می‌رسند و در سه مجموعه دفن می‌شوند یک بخش ۱۵نفر به اضافه یک خانم به نام «نصرت خاتون»، در بخش دیگر ۱۵مرد و در بخش دیگر ۴۰ زن مدفون شده‌اند که به ۴۰ دختران معروف است.

منبع: http://www.tebyan.net

  • طاهره نظیفی
۰۶
آبان


 داستانها و روایات اثبات حقانیت ولایت امیرالمومنین و ائمه اطهار (علیه السلام) یکی از شیرین ترین و جالب ترین موضوعاتی است که بسیاری از مومنین و محققین به دنبال آن هستند ، تا بتوانند حقانیت امیرالمومنین (ع) را به دوست و دشمن تبلیغ و ترویج نمایند. شیعه آنلاین سعی دارد ، هر ار چند گاهی این روایات و مطالب جالب را در اختیار علاقه مندان به مکتب امیرالمومنین (ع) قرار دهد.

 

روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیه السلام را نیش زد ، و سریعا نزد امیرالمومنین علیه السلام  آمد...
حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو
او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد : یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دوماه زجر کشیدم
حضرت به او فرمود: 
میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ 
عرض کرد خیر 
حضرت فرمودند : چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب بخاطر آن است.
نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(ع) اینقدر مهم و حساس است.
دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت دفاع نکردن از امیرالمومنین (ع) چه عقوبتی برای ما در پی خواهدداشت؟!!!!! 
 
مستدرک الوسایل جلد 12 صفحه

  • طاهره نظیفی