دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۶
آذر


مردی از اهل جَبَل ، علاقه و محبت شدیدی به حضرت امام جعفر صادق (ع) داشت . هرسال به قصد زیارت آن حضرت راهی مکه می شد و آقا از او پذیرایی می فرمودند . او به علت عشق و علاقه ای که به امام داشت، چند روزی در مدینه و در منزل امام می ماند .

در یکی از سفرها ، خدمت امام صادق (ع) عرض کرد؛ آقا من سالهاست مزاحم شما هستم، دلم می خواهد خودم در مدینه خانه ای داشته باشم و هر سال که آمدم به آنجا بروم و مزاحم شما نباشم . بعد ده هزار دینار به امام (ع) داد و عرض نمود : از دوستانتان تقاضا نمایید که تا وقتی بر می گردم زحمتی را متقبّل شوند و برای من خانه ای بخرند که وقتی آمدم به خانه ی خود بروم  ودیگر مزاحم شما نشوم .

امام پول را دریافت کرد و او رفت . وقتی سال بعد برگشت ، خدمت امام صادق (ع) رسید . امام (ع) فرمود : خانه خریداری شد. آنگاه نوشته ای به دست او دادند و فرمودند : این هم قباله اش. مرد آن را گرفت و خواند .

بسم الله الرحمن الرحیم . این قباله ی خانه ای است که جعفربن محمد ، آن را برای (اسم مرد جبلی ) در فردوس برین تهیه کرده است که 4 حدّ دارد ؛ یک حدّش خانه ی رسول خدا (ص) ، حدّی به خانه ی علی (ع) ، حدّی به خانه ی امام حسن (ع) و حدّی به خانه ی امام حسین (ع) ؛ خدا انشاءالله مبارک کند .

آن مرد وقتی آن را خواند ، گریه اش گرفت . بعد گفت: آقا من راضی شدم ، به من خیلی عنایت فرمودید . امام (ع) فرمودند : آن ده هزار دیناری که به من دادی ، به مصرف مستحقّّان رساندم و ضامن شدم که این خانه را در بهشت به تو بدهند. مرد خیلی خوشحال شد و رفت. وقتی به خانه اش در جَبَل رسید ، همه ی اهل خانه اش را جمع کرد و گفت : من از شما خواهش می کنم وقتی مُردم، این قباله را در کفنم بگذارید . مدتی گذشت و او از دنیا رفت وآن قباله را در کفنش گذاشتند. روز بعد که سر قبرش رفتند ، دیدند آن قباله روی قبر افتاده و پشت آن نوشته شده : امام صادق (ع) به وعده شان وفا کردند .


کامل این ماجرا در کتاب منتهی المال شیخ عباس قمی نقل شده است.

  • طاهره نظیفی
۱۶
آذر
نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر؟ اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی ازعلمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که ازمجتهدین برازنده و پرهیزکار بود. مرقد شریفش درکنار مسجد سید اصفهان، معروف ومزار علاقمندان است.

این عالم درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی پول مختصری به وی می رسد. چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.

ایشان به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود آیت الله شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزاردکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، واو را برخودم ترجیح دادم.

منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت ص 158

  • طاهره نظیفی
۰۸
آذر



محمدهادی امینی فرزند علامه امینی می‌نویسد:

پس از گذشت چهار سال از فوت پدر، در شب جمعه‌ای قبل از اذان صبح، پدرم را در خواب دیدم، او بسیار شاداب و خرسند بود، جلو رفتم و پس از سلام و دست بوسی گفتم: پدر جان! در آنجا چه عاملی باعث سعادت و نجات شما شد؟

پدرم گفت: چه می‌گویی؟

دوباره عرض کردم: آقا جان! در آنجا که اقامت دارید، کدام یک از اعمالتان موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیر، یا سایر تألیفات شما، یا تأسیس بنیاد و کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام؟

او اندک تأملی کرد و سپس فرمود: فقط زیارت اباعبدالله الحسین علیه السلام

عرض کردم: شما می‌دانید اکنون روابط ایران و عراق تیره شده و راه کربلا بسته است؛ برای زیارت، چه کنیم؟

فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می‌شود، شرکت کنید تا ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به شما بدهند.

سپس فرمود: پسرجان! در گذشته بارها به تو یادآور شدم و اکنون نیز توصیه می‌کنم که زیارت عاشورا را به هیچ عنوان ترک مکن، زیارت عاشورا بخوان و آن را وظیفه خودت بدان. این زیارت، دارای آثار، برکات و فواید بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی تو در دنیا و آخرت می‌شود.

 

منبع: کتاب «نامداران مکاشفه و کرامت» تألیف حجت‌الاسلام حمید احمدی جلفایی

  • طاهره نظیفی
۰۸
آذر



یکی از صلحا بر بالین بیماری حاضر شد و او را در سکرات مرگ دید. از او پرسید که تلخی جان کندن را چگونه مییابی؟ بیمار در پاسخ گفت: کام خود را شیرین مییابم و هیچ تلخی در آن احساس نمیکنم. آن مرد صالح در عجب ماند که چه چیزی باعث شده که شربتی که در مذاق خاص و عام تلخ است در مذاق این بیمار شیرین باشد؟

آن بیمار وقتی تعجب او را دید گفت: از این در شگفت نمان زیرا در روایتی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله شنیده بودم که آن حضرت فرموده بود: هر کس بسیار بر من صلوات بفرستد از تلخی جان کندن در ایمن باشد و من مدتی است که شربت شیرین صلوات را مینوشم لذا اثر تلخی در جان خود نمیبینم و از این جهان شیرین کام و نیکو سرانجام میروم.
  • طاهره نظیفی
۰۶
آذر



روزی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله خبر دادند که جوانی از مسلمانان در بستر مرگ افتاده است. پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله به بالین او آمد، دید در حال جان دادن است، به او فرمودند: بگو «لا اِله اِلاّ الله»، زبان آن جوان لال شد و نتوانست این ذکر را بگوید.

پیامبر صلّی الله علیه و آله به بانویی که بالای سر آن جوان نشسته بود، فرمود: «آیا این جوان مادر دارد؟»

بانو عرض کرد: «من مادرش هستم.»

پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمودند: «آیا تو از این پسرت خشمناک و ناراضی هستی؟»

بانو گفت: «آری و اکنون شش سال است که با او سخن نگفته‌ام.»

پیامبر صلّی الله علیه و آله شفاعت کرده و به آن بانو فرمودند: «از پسرت راضی شو!»،

آن بانو گفت: «رَضِیَ اللهُ عَنهُ بِرِضَاکَ یَا رَسُول اللهِ؛ [به خاطر رضایت تو ای رسول خدا، خداوند از او راضی شود.»] وقتی که بانو این سخن را که از رضایت خودش حکایت می‌کرد، گفت، زبان آن جوان باز شد، آنگاه پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله به او فرمودند: «اکنون چه می‌بینی؟»

جوان گفت: «مرد سیاه چهره و زشت قیافهای را که لباس چرکین در تن دارد و بوی متعفّن و بسیار بد می‌دهد نزدم آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است.»

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرموند: «این ذکر را بگو:

یَا مَنْ‏ یَقْبَلُ‏ الْیَسِیرَ وَ یَعْفُو عَنِ الْکَثِیرِ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ وَ اعْفُ عَنِّی الْکَثِیرَ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَفُوُّ الْغَفُور

ای کسی که اطاعت کم را می‌پذیری، و از گناه زیاد می‌گذری، اطاعت کم مرا بپذیر، و از گناه بسیار من بگذر، چرا که تو آمرزنده مهربان هستی.»

جوان، این کلمات را گفت، آن گاه پیامبر صلّی الله علیه و آله به او فرموند: «اکنون چه می‌بینی؟»

او گفت: «مردی سفید روی با لباس تمیز و خوشبو نزد من آمده است، آن سیاه چهره زشت روی، پشت کرده و می‌خواهد از نزد من برود.»

رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند: «این کلمات را تکرار کن.»

او آن کلمات را تکرار کرد.

پیامبر صلّی الله علیه و آله مجدداً فرمودند: «ای جوان، اکنون چه می‌بینی؟»

جوان گفت: «آن شخص سیاهِ زشت چهره رفت و دیگر او را نمی‌بینم، اکنون این شخص سفید و نورانی در نزد من است»؛ آن گاه در همین حال آن جوان در لحظات آخر گفت: «آن دو مرد سیاه رفتند، اکنون دو شخص سفید روی آمده‌اند تا جانم را بگیرند». این را گفت و از دنیا رفت...

 

منبع: امالی شیخ مفید، ص287


  • طاهره نظیفی
۲۹
آبان





 

آثار صلوات, آثار و برکات صلوات, ثروت مند شدن با صلوات

ثروتمند شدن با صلوات

 در میان بنى اسراییل، شخصى کشته شد که قاتل او معلوم نبود، خداوند وحى فرستاد که گاوى را با صفات مخصوصى کشته، یکى از اعضاى او را بر بدن مقتول بزنند تا او خبر از قاتل خود دهد. آن گاو نزد جوانى از بنى اسراییل بود که خداوند به این جوان عنایت کرد و صلوات را به او تعلیم داده بود.

آن جوان در خواب دید که به او امر شد که گاوش را نفروشد، مگر به امر مادرش . آن جوان از خواب برخاست، بنى اسراییل نزد او آمدند تا گاو را از او بخرند، مادر جوان گفت: باید پوست این گاو را پر از طلا کنید تا آن را به شما بفروشیم . آنها راضى شده، گاو را خریدند، سپس او را کشته و یکى از عضوهاى بدنش را بر پیکره مرده زدند. آن مرده زنده شد و خبر داد که قاتل او پسر عمویش است .

بنى اسراییل گفتند: نمى‌دانیم که کدام عجیب‌تر است: زنده شدن این جوان یا ثروتمند شدن این مرد.

خداوند به حضرت موسى (علیه السلام) وحى کرد که: به بنى اسراییل بگو که اگر مى‌خواهند زندگى دنیایى آنها نیکو گردد و در آخرت نیز بهشت نصیب آنها گردد، ذکرى را بگویند که این جوان بدان تمسک جست و آن صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام مى‌باشد.

آن جوان به موسى (علیه السلام) گفت: من چگونه این اموال را از شر حسودانم و دشمنانم حفظ نمایم؟

موسى گفت: بر اموالت صلوات بر محمد و اهل بیت طاهرینش بفرست تا خداوند ضرر هر دشمن و حسودى را از تو دفع نماید.

بنى اسراییل نزد موسى آمدند و گفتند: ما همه اموال خود را به این جوان بخشیدیم، دعایى کن که خداوند نیز به ما روزى گسترده عنایت فرماید.

موسى گفت: شما نیز به انوار مقدس اهل بیت توسل جویید و بر محمد و اهل بیت او صلوات بفرستید. آنها نیز چنین کردند، سپس حق تعالى وحى فرستاد به موسى (علیه السلام) که: در فلان خرابه هزاران دینار طلا وجود دارد، آن را میان خود قسمت نمایید.

این فراوانى مال، به سبب برکت صلوات بر محمد و اهل بیت او حاصل شد.
منبع:bivajeh.com
  • طاهره نظیفی
۲۴
آبان

نتیجه تصویری برای داستان رسول ترک

در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.

مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی  که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.
سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر »آقام گلدی ، آقام گلدی« روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد.

منبع:کتاب رسول ترک  مولف:محمد حسین سیف اللهی



  • طاهره نظیفی
۲۲
آبان

دانشجویی سرکلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟» کسی پاسخ نداد. دوباره استاد پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟» دوباره کسی پاسخ نداد. برای سومین بار استاد پرسید: «آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟» این بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: «با این وصف، خدا وجود ندارد. دانشجویی که به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود، اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت . دانشجو از جایش برخاست و از هم کلاسی هایش پرسید: «آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. دوباره پرسید آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. و باز پرسید آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که «با این وصف ،استاد مغز ندارد!»


برگرفته از www.Morabbee.ir
  • طاهره نظیفی
۲۲
آبان


مردی ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرﺶ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ. ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟ ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ؛ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ... ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!


برگرفته از www.Morabbee.ir
  • طاهره نظیفی
۱۹
آبان


 

یکی بود ، یکی نبود

 یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیامبر اسلام در طول حیات ۶۳ ساله‌اش یازده همسر داشته که دو تن از آنان در زمان حیات حضرت وفات کردند.

۱. خدیجه (س)

نخستین همسر رسول‌الله (ص) دختر خویلد از اشراف قریش بود که ازدواج با او پانزده سال قبل از بعثت صورت گرفت. حضرت در آن هنگام ۲۵ سال داشت؛ درحالی‌که خدیجه چهل ساله بود. پیامبر در سفری تجاری برای خدیجه سود فراوانی را به ارمغان آورد. نقل مشاهدات میسره، غلام خدیجه از رفتار و حرکات پیامبر به‌ویژه صداقت و امانت‌داری او در اثنای سفر، موجب گردید که خدیجه به پیامبر پیشنهاد ازدواج دهد.

تقریباً تمام گزارش‌های تاریخی حاکی از آن است که این ازدواج به درخواست و تمایل ابتدایی خدیجه انجام پذیرفت، زنی که در مقابل هیچ‌یک از مردان قریش سر تسلیم فرود نیاورده و درخواست همه آنان را برای ازدواج با صراحت رد کرده بود. بی‌شک او در سنی نبود که براساس احساسات زودگذر تصمیمی شتاب‌زده بگیرد، بلکه عزم کرده بود با همه وجود از مردی حمایت کند که می‌خواهد زنجیر بردگی انسان‌ها را با شعار عبودیت الله درهم شکند.

اگر خدیجه در وجود محمد (ص) در جستجوی حقیقتی بود که زنان قریش آن را نمی‌دیدند و مفهوم انتخاب خدیجه را درک نمی‌کردند، رسول‌خدا (ص) نیز در خدیجه حقیقتی را می‌دید که غیر از خواست‌های متعارف جوانان بود. ازاین‌رو، حضرت با موافقت خود به انتخاب خدیجه احترام گذاشت. او ۲۶ سال یگانه بانوی پیامبر بود و مادر تمام فرزندان او گردید.

۲. سوده بنت زمعه

وی اولین همسر پیامبر (ص) پس از مرگ خدیجه بود. قبیله او بنی‌عبد شمس از دشمنان پیامبر و بنی‌هاشم بودند. سوده پیش‌تر با پسر عمویش سکران بن عمرو بن عبد شمس که از اسلام‌آورندگان اولیه بود ـ و در این راه شکنجه‌های بسیار کشیده بود ـ ازدواج کرد و به حبشه هجرت نمود. او پس از فوت همسرش از آنجاکه خانواده‌اش کافر بودند، نمی‌توانست به نزد آنان بازگردد؛ چراکه بدون شک با شکنجه و تهدید و اجبار بر کفر روبه‌رو می‌شد.

ازدواج با او در چنین شرایطی می‌توانست نوعی تکریم استقامت و ثبات او در راه ایمان باشد؛ ضمن آنکه برای مجاهدان اسلام که همواره بر عائله خود پس از شهادت می‌ترسیدند، نویدی بود که زنان و ذریه آنان بی‌سرپرست رها نخواهند شد. تاریخ درباره جمال یا ثروت و یا موقعیت اجتماعی‌ وی ـ که مورد نظر دنیاطلبان باشد ـ گزارشی نکرده است، بلکه تنها گفته می‌شود که سن او به‌هنگام ازدواج با رسول‌خدا حدود ۵۵ سال بوده و در سال ۵۴هجری نیز در زمان خلافت معاویه از دنیا رفته است.

۳. عایشه بنت ابوبکر

پس از سوده، پیامبر خدا (ص) عایشه را به عقد خود درآورد. سن او به هنگام عقد هفت تا نُه سال ذکر شده که دو سال بعد از آن نیز به خانه پیامبر رفته و نُه سال در کنار حضرت زیسته است. برخی منابع حاکی از آن است که این ازدواج به پیشنهاد ابوبکر، پدر عایشه و اصرار برخی اصحاب صورت گرفت. ازاین‌رو می‌توان آن را براساس پاره‌ای ملاحظات سیاسی ـ اجتماعی دانست. برخی نیز بر این باورند که پیامبر می‌خواست از طریق ازدواج با وی، از حمایت ابوبکر و فرزندانش برخوردار گردد.

۴. حفصه

وی دختر عمر بن خطاب بود که همسرش خنیس بن حذافة السهمی ـ از مجاهدان اسلام ـ در جنگ احد مجروح شد و پس از مدتی از دنیا رفت. بعد از فوت همسر، پدرش او را به ابوبکر پیشنهاد کرد، اما با سکوت ابوبکر روبه‌رو گردید. سپس ازدواج با او را به عثمان ـ که همسرش رقیه دختر پیامبر را به‌تازگی از دست داده بود ـ پیشنهاد کرد، اما او نیز در پاسخ گفت که قصد ازدواج ندارم. عمر با اندوه این جریانات را برای پیامبر نقل کرد و از رفتار آنان شکایت کرد. پیامبر نیز فرمود: حفصه به ازدواج کسی درمی‌آید که از عثمان بهتر است و عثمان نیز با کسی ازدواج می‌کند که بهتر از حفصه است. (مقصود پیامبر، ام‌کلثوم دختر دیگر حضرت بود)

در هر حال پیامبر بخل نورزید و بدین‌وسیله یک‌بار دیگر رابطه میان خود و برخی اصحابش را محکم گردانید تا شاید علاجی باشد برای خطرهایی که بیم آن می‌رفت؛ تا جایی‌که گفته شد:پیامبر با عایشه و حفصه از روی علاقه و محبت ازدواج نکرد، بلکه به‌جهت تحکیم پایه‌های اجتماع نوپای اسلام با آنان ازدواج نمود.گواه این مدعا، کلام خود عمر بن خطاب است که روزی خطاب به حفصه به‌هنگام آزار پیامبر (ص) گفت:و الله لقد عَلَمَتِ أنّ رسول الله لا یحبّک و لو لا أنا لطلّقک. به خدا سوگند می‌دانی که پیامبر تو را دوست نمی‌دارد و اگر من نبودم، هرآینه تو را طلاق می‌داد!

۵. زینب بنت خزیمه

وی که مشهور به ام‌المساکین بود، پیش از آنکه به همسری پیامبر گردد، دو بار شوهر کرده بود. همسر دومش عبدالله بن جحش بود که در جنگ احد به شهادت رسید. پیامبر در سال سوم هجری از وی خواستگاری کرد و او نیز امر خود را به رسول‌خدا (ص) وانهاد. زینب در حالی به ازدواج حضرت درآمد که بیوه‌ای سالخورده بود. ازاین‌رو گفته شده که دو ماه و به روایتی هشت ماه بعد از ازدواج با پیامبر از دنیا رفت.

۶ . ام‌سلمه

او را هند می‌نامیدند. گفته‌اند که وی و همسرش ابوسلمه دو بار در دفاع از پیامبر (ص) هجرت کردند: یک‌بار به حبشه و دیگر بار به مدینه. ابوسلمه در جنگ احد مجروح گشته و براثر جراحات عمیق سرانجام در سال چهارم هجری از دنیا رفت. ام‌سلمه با چند فرزند یتیم و بی‌پناه زندگی طاقت‌فرسا و دردناکی را می‌گذرانید. پیامبر او را که همه خویشانش در مکه کافر بودند، به ازدواج با خود طلبید. او نیز در پاسخ عنوان کرد:

«انا امرأة دخلت فی السن و أنا ذات عیال: زنی هستم که سنی از من گذشته و دارای فرزندانی هستم». پیامبر در پاسخ او فرمود: «نسبت به سن، من از تو بزرگ‌ترم، اما درباره فرزندان یتیم، پس کار آنان بر خدا و رسول اوست». بی‌شک چنین ازدواجی تکریم این بانوی مسلمان، و سرپرستی فرزندانش نیز به پاس جهاد و صبر او در راه خدا بود. او ازجمله با شرافت‌ترین همسران پیامبر از حیث نسب، و آخرین فرد از امهات المؤمنین بود که از دنیا رفت.

۷. زینب بنت جحش

وی دخترعمه رسول‌الله (ص) و از اشراف‌زادگان مکه بود. پیامبر او را برای زید فرزندخوانده خود خواستگاری کرد. پس از ازدواج و گذران مدتی از زندگی، زینب به‌دلایلی بنای ناسازگاری گذاشت و به همین دلیل زید او را طلاق داد. پیامبر نیز برای شکستن عادات جاهلی که فرزندخوانده را چون فرزند صلبی می‌دانستند و احکام آن را یکسان می‌پنداشتند، به دستور الهی زینب را به عقد خویش درآورد. این اولین‌بار بود که تشریع حکم ازدواج با همسر پسرخوانده عملاً تعلیم داده می‌شد. در واقع ازدواج با زینب برپایه ضرورتی شرعی صورت گرفت؛ مأموریت بزرگی که وحی بر دوش پیامبر نهاده بود.

۸ . جویریه دختر حارث

دختر حارث رئیس قبیله بنی‌المصطلق، از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بود. سال ششم هجرت میان لشکر اسلام و لشکر حارث جنگ سختی درگرفت که سرانجام قبیله حارث شکست خورد و تسلیم گشت. جویریه در جنگ، اسیر و همسرش کشته شد و در هنگام تقسیم اسرا، سهم یکی از انصار گردید.اسارت شمار زیادی از آنان در جنگ به‌دلیل آنکه از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بودند، بر آنان بسیار گران آمد.

جویریه با صاحب خود قراردادی نوشت تا براساس آن مبلغی بپردازد و آزاد گردد. ازآن‌روکه این مبلغْ کلان بود، وی خدمت پیامبر آمد و از حضرت خواست تا او را در آزادی خودش از طریق مکاتبه یاری دهد.پیامبر فرمود: آیا بهتر از آن را می‌خواهی؟ پرسید: چه می‌تواند باشد؟ پیامبر پرداخت مبلغ و ازدواج با خود را پیشنهاد کرد و او نیز پذیرفت. آنگاه پیامبر او را از آن فرد انصار خرید و سپس آزاد کرد. او سپس اسلام آورد و آنگاه حضرت وی را به عقد خویش درآورد. سایر اصحاب به احترام پیامبر و این ازدواج، همه اسیران خود را آزاد ساختند و گفتند چگونه بستگان رسول‌خدا را در اسارت خود باقی بداریم!؟

زمانی که این خبر به حارث رسید، به مدینه آمد و اسلام آورد. با اسلام آوردن او عموم افراد بنی‌مصطلق نیز مسلمان شدند. نقل شده که جویریه روزی به حضرت گفت: همسرانت بر من فخر می‌فروشند که تو اسیر بوده‌ای! پیامبر فرمود: «او لم أعظم صداقک ألم أعتق أربعین من قومک؟:آیا مهریه تو را بزرگ قرار ندادم که آزادی ۴۰ تن از قبیله تو بود؟» عایشه درباره او می‌گوید: «فما رأیت امراة اعظم برکة علی قومها منها: هیچ زنی را از جویریه با برکت‌تر بر قبیله‌اش نیافتم.»

۹. ام‌حبیبه دختر ابوسفیان

ام‌حبیبه با نام اصلی رمله، دختر ابوسفیان عموزاده پیامبر بوده است که نزدیک‌ترین فرد از حیث نسب به پیامبر در میان همسران حضرت بود. همسر اول او عبیدالله بن جحش بود که پس از هجرت به حبشه نصرانی شد و کوشید تا همسرش را نیز به آن آیین برگرداند، اما ام‌حبیبه سر باز زد. وی پس از فوت همسرش در سال هفتم هجری در حبشه تنها و بی‌کس گشت. پیامبر نیز که وصف استقامت‌های ایمانی او را شنیده بود، با فرستادن شخصی از او خواستگاری کرد. این تنها ازدواجی بود که از طریق نامه و فاصله‌های دور میان پیامبر و زنی صورت می‌گرفت. بازتاب این عمل، بر مهاجرینی که در غربت در عذاب و شکنجه بودند، تأثیر مطلوبی نهاد و موجب تقویت مسلمانان گردید.

پیامبر با این ازدواج، هم ثبات قدم یک زن در راه اسلام را مورد تکریم قرار داد و هم موجب تألیف قلوب و کاهش شدت دشمنی‌های ابوسفیان گردید. اثرپذیری معنوی‌ ام‌حبیبه از پیامبر، موجب شد که پدرش ابوسفیان نیز به عظمت معنوی پیامبر پی برد؛ تا جایی‌که گفت: «لقد تغیرت کثیرا بعدها یا حبیبه: ای ام‌حبیبه! به تحقیق بعد از این ازدواج بسیار تغییر کرده‌ای.» ابوسفیان در سال‌های بعد در برابر اسلام تسلیم گردید که این خود فتح مکه را به‌آسانی میسر گردانید.

۱۰. صفیه

وی دختر حی بن اخطب رئیس قبیله بنی‌نضیر، از سلاله هارون برادر حضرت موسی بود که پدر و شوهرش در جنگ خیبر کشته شدند و خود نیز اسیر گشت. او دو بار ازدواج کرده بود که بار اول منجر به طلاق گردید و همسر دوم او نیز در جنگ کشته شد. پیامبر او را به اسلام دعوت کرد و فرمود: «أن تکونی دینک لم نکرهک فإن اخترت الله و رسوله اتخذتک لنفسی: اگر بر دین یهودیت خود پایبند باشی، تو را به اسلام وادار نمی‌کنم، اما اگر خدا و رسولش را انتخاب کنی، تو را به همسری خود می‌پذیرم.» وی نیز در پاسخ گفت: «پیش از آنکه مرا به اسلام بخوانی، به آن ایمان آورده‌ام. پدر و مادری ندارم و با یهودیان نیز مرا سر و کاری نیست که مرا در پذیرش کفر و ایمان به خود واگذاری. برای من خدا و پیامبر، از آزادی و بازگشت به‌سوی خویشانم بسی ارزنده‌تر است.»

پیامبر او را آزاد ساخت و مهرش را آزادی او قرار داد و وی را به عقد خویش درآورد. گرچه می‌توان این تکریم را بخشی از نگاه کریمانه پیامبر به زن و رعایت احترام و اکرام او دانست، نکته مهم‌تر آن است که حضرت با این ازدواج، عظمت نفسانی، فراخی روح و عمق افکار الهی خود را نشان داد که چگونه به دور از تعصبات نژادی و طایفه‌ای قادر است کریمانه، کینه‌توزترین افراد نسبت به اسلام (یهودیان) را در امان اسلام پذیرا باشد. در واقع این رفتار یک تاکتیک و یا مصلحت‌اندیشی مقطعی نیست، بلکه نگاه دقیق و بزرگوارانه رسول‌خدا (ص) به چگونگی روابط انسانی و اجتماعی است.

هنگامی که عایشه و حفصه این زن را بر سابقه دشمنی و یهودیتش سرزنش کردند و خود را برتر از او دانستند، وی دردمندانه نزد پیامبر آمد. حضرت نیز به او فرمود: آیا به آنان نگفتی که چگونه از من بهترید، درحالی‌که پدرم هارون و عمویم موسی و همسرم محمد است؟ گفته شده که صفیه خلق و خوی حضرت را از نزدیک می‌دید و آن را برای یهودیانی بازمی‌گفت که تحت‌تأثیر تبلیغات مخالفان حضرت قرار گرفته بودند و به پیامبر تهمت می‌زدند.

۱۱. میمونه

او دختر حارث و خواهر ام‌فضل (همسر عباس، عموی پیامبر) بود. وی قبل از اسلام از همسر اول خود مسعود بن عمرو ثقفی طلاق گرفته بود و همسر دومش ابورهم بن عبدالعزی نیز از دنیا رفته بود. سال هفتم هجری پس از عمره مفرده، شوهر خواهرش عباس او را به پیامبر تزویج کرد و حضرت نیز وی را به همراه خود به مدینه برد.

این ازدواج چند پیامد داشت: نخست آنکه پیامبر توانست مدت اقامت خود را در مکه که قریشیان پیش‌تر سه روز معین کرده بودند، تمدید کند و بدین‌رو فرصت بیشتری برای ارتباط با مردم به‌دست آورد تا شاید با منش، کلام و قدرت روحی خویش دل‌های آنان را به طریق حق کشاند؛ دوم آنکه این خویشاوندی موجب تغییر موضع برخی از سران دشمن ازجمله خالد بن ولید (پسر خواهر میمونه)، عثمان بن طلحه و عمر بن عاص گردید؛ تا جایی‌که اینان به مدینه آمدند و اسلام آوردند.گفته شده که وی در سن بالایی به ازدواج حضرت درآمد. او ازجمله کسانی بود که در غزوه تبوک برای مداوای مجروحان و پرستاری بیماران همراه پیامبر بود.  میمونه آخرین همسر رسول‌خدا بود و پس از آن دیگر حضرت همسری اختیار نکرد.

شایان ذکر است که برای حضرت (ص) دو کنیز به‌نام‌های ماریه و ریحانه نیز ذکر شده که هدیه مقوقس پادشاه مصر به رسول‌خدا (ص) (پس از دعوت از سران کشور‌ها) بودند. حضرت ریحانه را به حسان بن ثابت بخشید و ماریه را مخیر کرد که برود یا بماند و به عقد پیامبر درآید که ماریه دومی را برگزید. او فرزندی به‌نام ابراهیم برای پیامبر به‌دنیا آورد که در همان کودکی فوت کرد.

زنان دیگری چون خوله و ام‌شریک نیز بوده‌اند که خود را بدون مهریه به رسول‌خدا بخشیده‌اند؛ نکته‌ای که با عبارت «وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبی ...» در قرآن‌کریم آمده است. شواهد تاریخی نشان می‌دهد که پیامبر هیچ یک از این زنانی را که خود را به حضرت هبه می‌کردند، به ازدواج خود درنیاورد، بلکه برای اصحابش تزویج کرده است.

  • طاهره نظیفی