دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۵
فروردين

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز

 

عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن

 

گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم

 

بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان

 

کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق

 

به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

 

 

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به

 

همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت

 

کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس

 

فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد

 

ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا

 

می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش

 

معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو

 

بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

 

 

قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر

 

فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک،

 

با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای

 

بیان عشق خود به مادرم و من بود.


  • طاهره نظیفی
۱۵
فروردين


من نمیدونم این داستان واقعی یا نه ولی شنیدم میگن اتفاق افتاده

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

 

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

 

چه اتفاقی افتاده؟

 

در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

 

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

 

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

 

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

 

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

 

مرد شدیدا منقلب شد.

 

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!

 

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی.


  • طاهره نظیفی
۱۴
فروردين



استادى از شاگردانش پرسید :

!!چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت :چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد  پرسید : این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با  وجودى که طرف مقابل کنارمان

قرار  دارد  داد می‌زنیم ؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد

می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو  نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند ، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد . آن‌ها براى این

که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر

است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید :هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد

نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟

چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد :هنگامى  که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى

هم با هم نمی‌زنند  و  فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر  بیشتر می‌شود .

سرانجام ،  حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.

این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده این  همان عشق خدا به انسان و

انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما  همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی

اینجا بین انسان و خدا هیچ  فاصله ای نیست میتوانی در اوج همه شلوغی هابدون اینکه لب به سخن باز کنی

با او حرف بزنی


  • طاهره نظیفی
۰۷
فروردين
طوطی و بقال
یک فروشنده در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم‌ها حرف می‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری‌ها شوخی می‌کرد و آنها را می‌خنداند. و بازار فروشنده را گرم می‌کرد
.
یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشکست و روغن‌ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید که روغن‌ها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمی‌گفت و شیرین سخنی نمی‌کرد. فروشنده و مشتری‌هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می‌گفت کاش دستم می‌شکست تا طوطی را نمی‌زدم او دعا می‌کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسة مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشة روغن را شکستی و کچل شدی؟
تو با این کار به انجمن کچل‌ها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغن‌ها را می‌ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فکر می‌کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
  • طاهره نظیفی
۰۷
فروردين


{قالو یا ذالقرنین ان یاجوج و ماجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجا علی ان تجعل بیننا و بینهم سدا } (کهف 93)

ذوالقرنین با سعی و جهاد و تلاش فتوحات خود را گسترش داد تا به سرزمینی بین دو کوه سر به فلک کشیده رسید.

در این سرزمین مردمی در آسایش زندگی می کردند که زبان تکلم آنها مفهوم نبود .

 در همسایگی آنها قومی وحشی و ستمگر می زیستند . این قوم متجاوز و ستمکار و در عین حال گمراه کننده کسی نبودند جز قوم یاجوج و ماجوج .

مردم  چون دریافتند که ذوالقرنین پادشاهی نیرومند و مقتدر است و حدود سلطنت او گسترده و سپاهیانش فراوانند، به اوپناه بردند و از او خواستند تا بین آنها و یاجوج و ماجوج سدی بنا کند و سرزمین آنها را از هم جدا سازد و از تجاوز وتعدی ایشان جلوگیری نماید . زیرا یاجوج و ماجوج اقوامی بودند که ظلم و ستم با طینت و سرشت آنان آمیخته شده وشمشیر و نصیحت قادر به تسلیم کردن آنان نبود .

سپس آن قوم در ادامه ی خواهش خود گفتند : حاضریم برای بنای سد تو را یاری دهیم و هزینه ی آن را در اختیار تو قرار دهیم .

ذوالقرنین که خدا ذات او را با نیکی سرشته و خلقت وی را با خیر آمیخته بود و گنج های زمین و منافع آن را در اختیار وی قرار داده بودخواهش آنان را پذیرفت و اموال آنان را به ایشان باز گردانیدو گفت : (( آنچه خدا به من عطا فرمودهبهتر است. ))

او از قومش خواست تا به وی در عمل سد سازی کمک کنند وتا کار را شروع نماید. مردم برای او مقدار زیادی آهن ومس و چوب و ذغال  آماده ساختند . او قطعه های بزرگ آهن را در بین دو کوه می گذاشت و اطراف آن را ذغال و چوبمی نهاد. آنگاه آتش را روشن می کرد و مس ذوب شده را در منافذ و مفاصل آن جاری می ساخت و به این طریق سدبزرگ و محکمی بین دو کوه بوجود آوردند تا یاجوج و ماجوج نتوانند از آن بالا روند و یا از آن عبور کنند .

به این طریق خداوند قومی را که گرفتار ظلم و ستم بودند را آسایش و راحتی بخشید .

ذوالقرنین چون دید سد محکم و بزرگی ساخته از صمیم قلب گفت : (( این از لطف و رحمت خدای من است و هرگاه وعده ی پروردگار من فرا رسد این سد را با زمین یکسان خواهد ساخت و البته وعده ی خدای من حق است . ))

( سوره ی کهف آیه 98)

گویند که یاجوج و ماجوج همه روزه در حال کندن آن دیوار و سد هستند چون کمی از آن می ماند تا به اتمام برسد خستهمی شوند و می گویند ( بیایید شب را استراحت کنیم و بعد کار را از پیش گیریم) چون صبح می شود می بینند آن سد بهقدرت خداوند دوباره سالم شده است . پس آنان دوباره کار را از اول شروع می کنند و این به همین منوال پیش می رود تادر آخرالزمان فرزندی از آنان متولد می شود که چون شروع به کندن می نماید و شب فرا می رسد می گوید فردا شروع به کار می کنیم و فردا چون می آید می بیند که سد به حال دیروز است و ادامه می دهد تا سد را خراب می کند در این حال

قوم یاجوج و ماجوج به آن طرف خروج می کنند و خرابی زیادی را به بار می آورند و این یکی از نشانه های نزدیکشدن قیامت است. 




  • طاهره نظیفی
۰۷
فروردين

حکایت جوان پاکدل

loogix.com

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

روزی واعظی بر فراز منبر می گفت: ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می رود.

جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، بسم الله گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.

روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد  تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان بسم الله گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت. جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز، چنین می کنم. پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، بسم الله بگو و از روی آب گذر کن.

                                              واعظ، آهی کشید و گفت:

                 حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم.

  • طاهره نظیفی
۰۱
فروردين


صوفی و خرش

روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکبها بود و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
 
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست او همانطور که با صوفیان دیگر به پایکوبی مشغول بود مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
 
 همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.

 

صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم
 
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از کف داد.


خلق را تقلید شاه بر باد داد     

               ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد


داستانهای مثنوی معنوی


  • طاهره نظیفی
۲۱
اسفند

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش رادر خانه خدا(مسجد) بخواند . لباس پوشیدو

راهی خانه خداشد در راه  مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد ،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا

شد .در راه  مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد

و به خانه برگشت.یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با

مردی که چراغ در دست داشت برخورد کردو نامش را پرسید .

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،از اینرو چراغ آوردم

تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از اوفراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف

مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست درخواست

می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند .مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری

می کند.مرد اول درخواستش را دوباردیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.مرد

اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد واردمسجد شود ونماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد:

((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح

می دهد:

((من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))وقتی

شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهتان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان

شما را بخشید.من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق

به ماندن در خانه نکرد،بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگرباعث زمین خوردن شما بشوم،آنگاه خدا

گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا

(مسجد) مطمئن ساختم.

 نتیجه داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید.

زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه

با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیردریافت کنید.

پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان

را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را

ببینید.

التماس دعا

 

  • طاهره نظیفی
۱۷
اسفند



در قرآن مجید به صراحت نامى از حضرت خضر علیه‏السلام نیامده، ولى طبق روایات متعدد، منظور از آیه ۶۵ سوره کهف (که مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلا در زندگى موسى علیه‏السلام ذکر شد) حضرت خضر علیه‏السلام است، که خداوند او را در آیه مذکور، چنین توصیف کرده است:

فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا؛

موسى و یوشع، در آن جا بنده‏اى از بندگان ما را یافتند که رحمت و موهبت عظیمى از سوى خود به او داده، و علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بودیم.

بنابراین خضر مطابق این آیه، از بندگان خاص خدا است که مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از جانب خداوند علم لدنى داشت.

مطابق پاره‏اى از روایات، نام او تالیا بن ملکان بود، و خضر لقب او است، زیرا خضر به معنى سبزى است و او هر کجا گام مى‏نهاد به برکت قدومش زمین سرسبز مى‏شد.

از بعضى از روایات استفاده مى‏شود که او از پیامبران بود، چنان که بعضى آیات سوره کهف (مانند آیه 82 کهف: ما فَعَلتُهُ عَن اَمرِى و مانند آیه 80 فَاَرَدنا این مطلب را تایید مى‏نماید.)

  • طاهره نظیفی
۱۷
اسفند



 

قرآن کریم برای ترسیم ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها، گاه به مقایسه آنان با یکدیگر پرداخته و در قالب تمثیلاتی چند، چهره نیکان و بدان، ابرار و اشرار را در کنار هم و در دو جبهه مخالف ترسیم کرده تا از فطرت‌های سلیم و وجدان‌های بیدار درباره نامساوی بودن آن دو اقرار بگیرد. یکی از این تمثیلات، تمثیل «مۆمن» و «کافر» در قالب مقایسه است.

قرآن برای مرزهای جغرافیایی، نژادی، طبقاتی و مانند آن که انسان‌ها را از یکدیگر جدا می‌کند، اهمیتی قائل نشده و تنها مرز را «ایمان» و «کفر» دانسته و بدین ترتیب جامعه انسانی را به دو گروه «مۆمن» و «کافر» تقسیم کرده است: «أَوَ مَن کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا کَذَلِکَ زُیِّنَ لِلْکَافِرِینَ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ»؛ «آیا کسى که مرده[دل] بود و زنده‏اش گردانیدیم و براى او نورى پدید آوردیم تا در پرتو آن در میان مردم راه برود، چون کسى است که گویى گرفتار در تاریکی‌هاست و از آن بیرون‏آمدنى نیست؛ این گونه براى کافران آنچه انجام مى‏دادند، زینت داده شده است»(۱)
خداوند در این آیه شریفه افراد گمراه را که با پذیرش حق و ایمان تغییر مسیر داده‌اند، به مرده‌ای تشبیه می‌کند که به اراده و فرمان خدا زنده شده است. از نظر قرآن ایمان، عقیده‌ای خشک و خالی یا الفاظی تشریفاتی نیست؛ بلکه به منزله روحی است که در کالبد بی‌جان افراد بی‌ایمان دمیده می‌شود و برر تمام وجود آنان اثر می‌گذارد.
 چشمشان دید و روشنایی، گوششان قدرت شنوایی، زبانشان توان سخن گفتن و دست و پایشان قدرت انجام هر گونه کار مثبت را پیدا می‌کند. در حقیقت ایمان، افراد را دگرگون می‌سازد و در سراسر زندگی آنان اثر می‌گذارد و آثار حیات را در تمام شئون آن‌ها آشکار می‌کند. قرآن می فرماید: ما برای چنین افرادی نوری قرار دادیم که با آن در میان مردم راه بروند.
از انجا که ایمان آدمی را به خودسازی دعوت می‌کند، پرده‌های خودخواهی، خودبینی، تعصب، لجاحت و هوی و هوس را از مقابل چشم جانش کنار می‌زند و حقایقی را برای وی نمایان می‌کند که هرگز قبل از آن قادر به درک آن نبود.
انسان در پرتو این نور می‌تواند راه زندگی خود را در میان مردم پیدا کند و از بسیاری از اشتباهات که دیگران به خاطر آز و طمع و به علت تفکر محدود مادی و یا غلبه خودخواهی و هوی و هوس گرفتار آن می‌شوند، مصون و محفوظ بماند.(۲)
قرآن چنین فرد زنده، فعال، نورانی و مۆثری را با افراد بی‌ایمان لجوج مقایسه کرده و می‌گوید: آیا چنین کسی همانند شخصی است که در امواج ظلمت‌ها و تاریکی‌ها فرو رفته است و هرگز از آن خارج نمی‌شود؟
عبارت «کَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ» ممکن است این تعبیر را در خود نهفته داشته باشد که: از هستی و وجود  این افراد در حقیقت چیزی جز یک شبح، یک قالب، یک مثال  یک مجسمه باقی نمانده است؛ هیکلی دارند بی‌روح و مغز و فکری از کار افتاده!(۳)
علامه طباطبایی درباره این تمثیل قرآنی می‌فرماید: «در آیه شریفه استعاراتی به کار رفته، صلالت را به مرگ و ایمان و هدایت یافتن را به زندگی و هدایت یافتن به سوی ایمان را به احیاء و راه پیدا کردن به اعمال صالحه را به نور و جهل را به ظلمت تشبیه کرده، و همه این تشبیهات برای نزدیک ساختن مطلب به ذهن عامه مردم است؛ چون فهم عامه آنقدر رسا نیست که برای انسان از آن نظر که انسان است زندگی دیگری غیر از زندگی حیوانی‌اش سراغ گیرد، او در افق پستی که همان افق مادی است به سر می‌برد و به لذایذ مادی و حرکات ارادی به سوی آن سرگرم است، و جز این سنخ لذایذ  این قسم پیشروی‌ها و حرکت دیگری سراغ ندارد و منشأ این سنخ شعور همان زندگی حیوانی است نه انسانی تا او بتواند به زندگی انسانی خود بپردازد.
این سنخ مردم، فرقی بین مۆمن و کافر نمی‌بینند و هر دو را از نظر داشتن موهبت حیات برابر می‌دانند. برای چنین مردمی معرفی کردن مۆمن را به اینکه او زنده است به زندگی ایمانی و دارای نوری است که با آن نور راه می‌رود و همچنین معرفی کردن کافر را به اینکه او مرده به مرگ ضلالت است، و در ظلمتی به سر می‌برد که مخرج و مفری از آن نیست، محتاج است به تشبیهاتی که حقیقت معنای مورد نظر را به افق فهم آنان نزدیک کند»(۴)
ایمان به خدا، روز جزا، فرشتگان الهی، شرایع آسمانی و در یک کلمه ایمان به غیب، نه تنها بر افکار و اندیشه آدمی تأثیر می‌گذارد و افق دید وی را وسعت می‌بخشد؛ بلکه بر اعمال و کردار آدمی نیز اثربخش است و زندگی او را از بعد عاطفی، اخلاقی، اجتماعی تحت‌الشعاع پرتوهای درخشان و حیات‌بخش این خورشید مشعشع قرار خواهد داد.
 پی نوشت ها :
۱.  انعام: ۱۲۲.
۲.  قاسمی، حمید، تمثیلات قرآن و جلوه‌های تربیتی آن، ص ۱۳۳.
۳.  تفسیر نمونه، ج۵، ص ۴۲۷.
۴.  المیزان، ج۷، ص ۵۱۴.

منبع:tebyan.net

 

  • طاهره نظیفی