حکایت جوان پاکدل
حکایت جوان پاکدل
روزی واعظی بر فراز منبر می گفت: ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می رود.
جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، بسم الله گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان بسم الله گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت. جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز، چنین می کنم. پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، بسم الله بگو و از روی آب گذر کن.
واعظ، آهی کشید و
گفت:
حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم.
- ۹۳/۰۱/۰۷