در بنى اسرائیل عابدى بود که او را (جریح )
مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مى کرد. روزى مادرش به نزد او آمد در
وقتى که نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت . با دوم مادر آمد و او جواب
نگفت . بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت از خداى مى
خواهم ترا یارى نکند! روز دیگر زن زناکارى نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع
حمل نمود و گفت : این بچه را از جریح بهم رسانیده ام .
مردم گفتند: آن کسى که مردم را به زنا ملامت مى کرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وى را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلى بر روى خود مى زد. جریح گفت : ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام .
مردم
گفتند: اى جریح از کجا بدانیم که راست مى گوئى ؟ گفت : طفل را بیاورید،
چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست ؟ آن طفل به قدرت الهى به
سخن آمد و گفت : از فلان قبیله ، فلان چوپان پدرم است .
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند.(
روزى حضرت موسى علیه السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: خدایا
مى خواهم همنشینى را که در بهشت دارم ببینم که چگونه شخصى است !
جبرئیل
بر او نازل شد و گفت : یا موسى علیه السلام قصابى که در فلان محل است
همنشین تو است . حضرت موسى به درب دکان قصاب آمده ، دید جوانى شبیه شبگردان
مشغول فروختن گوشت است .
شب که شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوى منزل روان گردید.
موسى علیه السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت : مهمان نمى خواهى ؟
گفت
: بفرمائید، موسى علیه السلام را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذائى
تهیه نمود، آنگاه زنبیلى از طبقه فوقانى به زیر آورد، پیرزنى کهنسال را از
درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خویش به او
خورانید.
موقعى که خواست زنبیل را به جاى اول بیاویزد پیرزن کلماتى که
مفهوم نمى شد حرکت نمود؛ بعد جوان براى حضرت موسى علیه السلام غذا آورد و
خوردند.
موسى علیه السلام سوال کرد حکایت تو با این پیرزن چگونه است ؟
عرض کرد: این پیرزن مادر من است ، چون وضع مادى ام خوب نیست که کنیزى
برایش بخرم خودم او را خدمت مى کنم .
پرسید: آن کلماتى که به زبان جارى
کرد چه بود؟ گفت : هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى
گوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و هم درجه حضرت موسى در بهشت کند موسى علیه
السلام فرمود: اى جوان بشارت مى دهم به تو که خداوند دعاى او را درباره ات
مستجاب گردانیده است ، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستى .(
در بازار کوفه راه می رفت در حالیکه لباس مندرس و کوتاهی در تن داشت ، یکی از جوانان هرزه که او را نمی شناخت ، خواست مالک را دست بیندازد ، مسخره کرد و ریگی به طرف مالک اشتر پرتاب کرد ، مالک بدون اینکه به او تعرض نماید رد شد و رفت ، به جوان گفتند : شناختی او که بود ؟ گفت : نه ، گفتند : او مالک اشتر بود ، جوان خیلی ترسید و ناراحت شد ، دنبال مالک رفت ، سراغش را گرفت. گفتند : وارد این مسجد شده است ، جوان هم به مسجد رفت ، دید مالک نماز میخواند ، نمازش که تمام شد ، روی دست و پای مالک افتاد ؛ گفت من شما را نشناختم ، جسارت کردم ، مرا ببخشید . مالک فرمود : من همان وقت تو را بخشیدم ، حالا به مسجد درآمدم که نماز گذارم و برایت دعا کنم که خدا نیز تو را عفو نماید ؛ مالک شیعه علی (ع) است ، آیا به ما هم میشود شیعه گفت ؟ چه چیز ما به شیعه علی (ع) میبرد ؟ (( والکاظمین الغیظ )) کسانیکه خشم خود را فرو می نشانند ، غیظ خود را فرو می خورند ، نه اینکه حالا که به او کلوخی پرتاب کرد ، برگردد سنگی بزند ، { بلکه باید وقتی به لغو می گذرد بی اعتنا و بزرگوار بگذرد } (( وَ إِذَا مَرُّواْ بِاللَّغْوِ مَرُّواْ کِرَامًا { سوره فرقان آیه 72 } ))