خنده ی حلال
پیامبر فرمودند مگر نگفتی هدیه است؟! مرد عرض کرد چرا هدیه است؛ منتها از آن هدایایی است که پولش را باید بدهید! پیامبر تبسمی کردند و پول عسل را دادند. ایشان هر وقت ناراحت میشدند به یاد آن مرد میافتادند و میفرمودند آن عرب بیابانی چه شد؟ کاش نزد ما میآمد و ما را خوشحال میکرد.
بانویی خدمت پیامبر رسید حضرت از او پرسیدند همسرت کدامیک از مسلمانان است، زن پاسخ داد فلان کس. پیامبر (ص) پرسیدند، همان که لکه سفیدی در چشمش هست؟زن برافروخته پاسخ داد نه. چشم همسر من سالم است. حضرت خندیدند و فرمودند چرا رنجیده شدی؟ مگر کسی هست که در چشمش سفیدی نباشد؟!
. مرد خودپسندی بالای سرکشاورزی ایستاده بود و کارکردنش را نگاه می کرد.
روزی پیامبر همراه بلال از کوچه ای میگذشتد. بچه ها مشغول بازی بودند. همین که پیامبر را دیدند، دور ایشان حلقه زدند و دامنشان را گرفتند و گفتند همان طوری که حسن و حسین را بر شانه تان سوار میکنید، ما را هم برشانه خود سوار کنید. بچه ها هر یک گوشه ای از دامن پیامبر (ص) را گرفته بودند. و با شور و اشتیاق، همین جمله را تکرار میکردند.
پیامبر با دیدن این همه شور و شوق به بلال فرمودند به منزل برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا خود را از این بچه ها بخرم. بلال با عجله رفت و با 8 گردو برگشت، حضرت 8 گردو را بین بچه ها تقسیم کردند و بدین ترتیب خود را از دست آنها رها کردند و همراه بلال به راهشان ادامه دادند.
حضرت رو به بلال کردند و به مزاح گفتند خدا برادرم یوسف صدیق را رحمت کند، او را به مقداری پول بی ارزش فروختند، این بچه ها نیز پیامبر خدا را به 8 گردو معامله کردند!
علامه حلی در سنین کودکی پیش دایی اش که محقق بود میرفت و درس میخواند وقتی درسی را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش میکرد تا تنبیه اش کند، علامه کوچک اما سریع یک آیه سجده دار میخواند و دایی اش به سجده می رفت، آن وقت خودش پا به فرار میگذاشت و فرار میکرد.خوردن هسته خرما
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرت امیر علیه السلام مشغول خوردن خرما بودند و پیامبر صلی الله علیه و آله هر خرمائی که می خورد، هسته اش را به طور پنهانی در مقابل حضرت امیر علیه السلام قرار می داد.
وقتی خرما تمام شد ـ و هسته های زیادی جلوی حضرت علی علیه السلام جمع شد و مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله هیچ خرمائی نبود ـ حضرت رسول صلی الله علیه و آله به شوخی فرمودند: «مَن کَثُرَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هر کس که هسته بیشتری جلویش جمع شده، پرخور است.
امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: «مَن أَکَلَ نَواهُ فَهُوَ أَکُولُ» یعنی: هرکس که هسته ها را خورده، پرخور است.(1)
خلاصی از پادرد
پیامبر صلی الله علیه و آله در جمع اصحاب و انصار نشسته بودند و پای مبارکشان خسته شده بود؛ ولی با توجه به حیا و ادب بسیار بالایی که داشتند، پای مبارک را دراز نمی کردند. پس از گذشت لحظاتی، یک پایشان را دراز کردند و از حاضران پرسیدند: «این پای من، به چه چیزی شبیه می باشد؟»
هر یک از حضّار، به مقتضای ذوق و سلیقه خود، تشبیهاتی کردند و پیامبر هیچ یک را نپذیرفت. گفتند: «یا رسول اللّه! خودتان بفرمایید که پای مبارکتان شبیه به چیست؟»
حضرت، تبسمی کرده و پای دیگرشان را نیز دراز نموده و فرمودند: «آن پای من، به این پای من شبیه می باشد.»(2)
«لا» و «لنا»
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به همراه ابوبکر و عمر که در طرفین حضرت بودند، قدم می زدند. عمر گفت: «یا ابالحسن! أنت بیننا کالنّون فی لنا» یعنی: یا علی! تو در بین ما مثل نون «لنا» می باشی (و منظورش این بود که ما دو تا، قدّمان بلندتر از توست.)
حضرت علی علیه السلام در جواب فرمود: «لَوْ لَمْ أَکُنْ بَیْنَکُما لَکُنْتُما لا» اگر من در بین شما نبودم، شما «لا» می شدید و هیچ بودید.(3)
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات | با دُرد کشان هر که در افتاد بر افتاد |
فریاد که با زیرکی آن مرغ سخن سنج | پندار زدش راه و به دام خطر افتاد |
کفش خوری
ابو هریره جهت شوخی با پیامبر صلی الله علیه و آله ، کفشهای آن حضرت را برداشت و پیش خرما فروش رفت و آنها را گرو گذاشت و کمی خرما گرفت و نزد پیامبر بازگشت و شروع کرد به خوردن خرماها.
پیامبر پرسید: «ابوهریره، چه می خوری؟». گفت: «کفشهای رسول خدا را.»
مخلوق زیباتر از خالق
وقتی که حضرت ابراهیم علیه السلام را پیش نمرود بردند، دید مردی بسیار زشت رو بر تخت نشسته است و غلامان و کنیزان زیبارویی در خدمت او هستند.
حضرت پرسید: «او کیست؟» گفتند: «او خدای ما، نمرود است.»
پرسید: «این افرادی که در اطراف او صف کشیده اند، چه کسانی هستند؟»
گفتند: «آفریدگان و مخلوقات او هستند.»
خلیل اللّه فرمود: «چگونه است که این خدا، بندگانش را بهتر از خودش خلق کرده است؟». فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ.(4)
ذات نایافته از هستی بخش | کی تواند که شود هستی بخش |
امامزاده یعقوب
مردی درباره زندگی پیامبران صحبت می کرد. در ضمن صحبتهایش گفت: «حضرت امامزاده یعقوب را در مصر، بالای گلدسته، شغال خورد.»
یکی از مستمعین گفت: «حضرت آقا! آنکه می گویی، امامزاده نبود و پیغمبرزاده بود. یعقوب نبود و یوسف بود. در مصر نبود و در کنعان بود.
بالای گلدسته نبود و ته چاه بود. شغال نبود و گرگ بود؛ و اصلاً خوردنی در کار نبود و قضیّه دروغ بود.»
آموزش عربی
شخصی پس از چند سال اقامت در عربستان، به شهر و دیار خود بازگشت. اقوام و نزدیکانش به دیدن او آمدند و از او پرسیدند: «در این چند سالی که در آنجا بودی، عربی را خوب یاد گرفتی؟». گفت: «آری».
پرسیدند: «در عربی به شتر چه می گویند؟» گفت: «چرا از آن گنده گنده ها سؤال می کنید؟ از چیزهای کوچکتر بپرسید». گفتند: «به خرگوش چه می گویند؟» گفت: «گفتم کوچک، ولی نه اینقدر کوچک. از این وسط مسطها بپرسید». پرسیدند: «به بز چه می گویند؟» گفت: «خود بز را نمی دانم. ولی به بچه اش یک چیزی می گفتند.»(5)
منبع:پرسمان
- ۹۳/۰۸/۲۸