داستان شفای دادن امام ...

طبیب پـس از معاینه دستـور اکیـد بـراى استـراحت داد.
مرد جـوان همسـرش را به مسافرخانه اى برد و مشغول پرستارى شد.
چند روز گذشت, ولـى بیمارى همسرش بهبـود نیافت.
هر روز حالـش وخیـم تر مى شد و مرتب از شـوهرش تقاضا مى کرد
او را قبل از مرگ یک بار هـم که شده, نزدیک حرم ببرد تا
گبند و بارگاه حضرت را ببیند...........
خواب
و خوراکـش چیزى جز گریه نبود, خـود را در اتاق حبـس کرده بـود و به در و
دیـوار مـى نگـریست تـا خـاطـره جـدیـدى بیـابـد و ضجه اى تـازه سـر زنـد.
یک
هفته قبل, ترکمـن ها حمله کرده بـودند و پـس از کشتار فراوان آذوقه, زنان و
دختران جـوان را برده بودند. یکـى از دخترانـى که دزدیده بـودند, تنها
فرزنـد پیرزن بود که مرهـم زخـم و التیام بخش غمهاى دلش بود و با رفتنش
دیگر امیدى به زنده ماندن نداشت.
مثل اینکه یاد سخنى افتاده باشد, با
خـود گفت: ((مى گویند هر که به زیارت امام رضا(ع) برود آن حضرت در قیامت
ضامنـش مى شود که به بهشت برود, پس حتما مى تواند دخترم را در همین دنیا به
مـن بازگرداند.)) با این امید, زحمت و مشکلات سفر را به جـان خـریـد,
تـوشه اى فـراهـم کـرد و راهـى مشهد مقـدس شــد.
هنـوز تـرکمـن هـا
آنچنـان از شهر دور نشـده بـودنـد که به تـاجـر بـرده فــروش بخارایى
برخـوردند و براى اینکه در حملات بعدى, دست و پایشان بازتر باشد, زنان و
دختران را به او فروختند.
تاجر, که از خریـدش خوشحال بـود, با کنیزانـش با مهربانـى بـرخـورد کرد تا غم دلشان تسکین پیدا کند.
پیـرمـرد
صـالح پـس از خـداحـافظى و سپـردن مغازه به پسـران رشیـدش, به مسجـد
شتافت. پـس از نماز و نیایـش به خانه رفت و پـس از صـرف شام و حساب و
کتـابـى کوتاه, سر به بالیـن نهاد و دور از دغدغه هاى روزانه, به خـوابى
عمیق فرو رفت. هنـوز ساعتـى از خـوابـش نگذشته بـود که دید در دریایـى عمیق
و بزرگ دست و پا مى زنـد, کمک مى خواهد و هیچ کـس به یارىاش نمىآید;
هنگامى که مـى خـواست بر اثر خستگـى و ناامیدى در آب غرق شـود, دخترى جـوان
و زیبا به سراغش آمد, دستـش را گرفت و از دریا بیرونش کشید . .. . پیرمرد,
که از ترس تمام بدنـش خیش عرق شده بـود, بـا فـریـاد از خـواب پـریـد و
تـا صبح نتـوانست بخـوابــد. ... صبح, خوابآلود وارد مغازه شد.
هنـوز
ساعتى نگذشته بـود که تاجر برده فروش وارد مغازه شد. پـس از احـوالپرسى,
گفت که تعدادى کنیز آورده است و اگر مى خواهد, مى تـواند ببیند و با قیمت
مناسب بخـرد. بـا ایـن حـرف او را به خـانه اش کشـانـد.
در همان حیـن
که پیرمرد به زنان و دختران نگاه خریدارانه مـى کرد و از کنارشان مى گذشت,
ناگهان نگاهـش به دخترى افتاد که شب پیـش او را در خواب دیده بود. با
دیدنـش چشمهایـش مى خواست از حدقه بیرون بجهد, در شگفت بود و باورش نمى شد.
پـس از دقایقـى که به حال طبیعى بازگشت, بلافاصله او را خـریـد و به مغازه
اش بـرد. در حیـن راه رفتـن مدام به او مى نگریست و با خود مـى اندیشید که
در خـوابـش چه مى کرده ...؟
در مغازه دختر جوان را مقابل خود نشاند و
براى رفع اوهامـش از وى خواست تا از خـانـواده و اصل نسبـش بگـویـد. دختـر
تمـام زنـدگـى اش را بـازگـو کـرد.
پیرمرد که فهمیده بـود کنیزش دخترى
شیعه است, به او گفت: ((خیالت آسوده باشد, مـن چهار پسرم دارم که از نظر
ایمان زبانزد خاص و عامند; آنها را به تـو نشان مى دهـم, هر کدام را که
خواستى بگو تا شوهرت شود.)) کنیز سرش را پاییـن انداخت و به گـونه اى که
شرم در صـورتـش موج مى زد گفت: ((مـن همیشه آرزو داشتـم که به زیارت امام
رضا(ع) بـروم. حاضرم با هر کـدام از پسـرانت که حاضر باشـد مرا به آنجا
ببرد, ازدواج کنـم.)) پیرمرد خوشحال شد و پیشاپیـش به عروسـش تبریک گفت.
فرزندانـش
را صـدا زد, دختر را به آنها نشان داد و شرط ازدواج دختر را بازگـو کـرد.
پسـر بزرگ خـانـواده که عاشق امام رضـا(ع) بـود و همه سـاله به زیارتـش مى
شتافت, در جستجـوى دخترى مناسب براى ازدواج بـود. وقتى دید ایـن دختر, مورد
تاءیید پدر است و همچـون او به امام رضا(ع), بسیار علاقه دارد شرط را
پذیرفت و همانگاه صـورتـش پر از بـوسه و شادباش, برادران شد و در آن ساعت,
مغازه سرشار از لطافت و صمیمیت و خـوشحالى شد. چند روزى نگذشت که پیرمرد
سـور و سات عروسى را به پا کرد و اکثر مردم شهر, غذاى عروسى پسرش را
خـوردند. فرداى آن شب, روز عمل به وعده بود. همه فامیل براى بدرقه گرد آمده
بـودند و براى زوج جوان سفرى خوش را آرزو مى کردند.
هوا گـرم بـود و
راه طـولانـى; عروس به خاطـر درازى راه و تغییـر آب و هـوا به سختـى مریض
شده بود به طـورى که ادامه سفر برایـش غیرممکـن بـود و بر روى پسر جـوان
تـرس هـویـدا بـود. به نیت اینکه حـال همسـرش بهتـر شــود, یک شب را در
کاروانسرایـى که آن اطراف بـود, به صبح رساندند اما فایـده اى نـداشت. از
تـرس آنکه مبادا همسـرش جان دهـد, مقـدارى از بـار را, که به آن نیازى نمـى
دیـد به کـاروانسـرا سپـرد و راه مشهد را بـراى رسیـدن به طبیب, بـا سـرعت
پیمــــود.
طبیب پـس از معاینه دستـور اکیـد بـراى استـراحت داد. مرد
جـوان همسـرش را به مسافرخانه اى برد و مشغول پرستارى شد. چند روز گذشت,
ولـى بیمارى همسرش بهبـود نیافت. هر روز حالـش وخیـم تر مى شد و مرتب از
شـوهرش تقاضا مى کرد او را قبل از مرگ یک بار هـم که شده, نزدیک حرم ببرد
تا گبند و بارگاه حضرت را ببیند. وقتى همسرش ایـن وضعیت را دیـد به سـوى
حـرم امام(ع) رفت تا دست به دامانـش شـود و پرستارى براى همسرش بیابد. وقتى
از حرم بیرون مىآمد, پیرزن رنجـورى را دید که قیافه زحمت کشیده و مهربانش
به درونـش آرامـش عمیق مى داد. به سویـش رفت و گفت:
((مادر, مـن در
ایـن شهر غریبـم; تـازه عروسـى دارم که سخت مـریض است و مـن از پرستارىاش
عاجزم. اگر لطف کنید و چنـد روزى براى پرستارى پیـش ما بیایید, هـم ایـن
امام را خوشحال کرده اید و هم مـن هر طور شده جبران مى کنم.)) پیرزن لبخند
زد و گفت: ((ببین پسرم, مـن هم در این شهر غریبم; براى زیارت به اینجا آمده
ام و هیچ کـس را ندارم و براى خشنودى ایـن امام معصوم هر کارى که از دستـم
بیاید کـوتاهى نمى کنـم. )) مرد جـوان که از خـوشحالى سر از پا نمى شناخت
راه را نشان داد و با هـم به طرف مسافرخانه به راه افتادند. وقتى پیرزن
وارد اتاق شد, بدن نحیفى را مشاهده کرد که زیر پتو مى لرزید. به طرفـش رفت و
پتـو را کنار زد ...
ایـن چه کسى بـود که مى دید؟ انگار قلبـش قدرت
تکان خـوردن نداشت. دخترک چشمان بـى سـویـش را باز کرد و شـروع کرد به پلک
زدن, فکر مى کـرد که خـواب مـى بینـد, مریضى اش را فراموش کرده بـود و مى
خـواست کلمه اى را فریاد بزند اما قدرت گفتـن آرامـش را هـم نـداشت, نیـم
خیز شـد و گفت: ما... ما ... مادر و مـادر و دختـر همدیگر را در آغوش
کشیدند و تا ساعتى همدیگر را مى بوسیدند و مى بـوییدند و اشک شوق مى
ریختند. مرد جوان که دید بیمارى همسرش رو به بهبـود است خدا را شکر کرد و
رفت تا وسایل جشـن کـوچکـى را تـدارک ببینـد. آن شب آنان از مـرحمتهاى امام
رضا(ع) شادمانه تشکر کردند.(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ پى نوشت :
1 ـ کرامات رضوى.
- ۹۳/۰۶/۱۶