داستان حضرت سلیمان(ع) و مورچه
چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۹ ب.ظ
داستان حضرت سلیمان(ع) و مورچه
سلیمان(ع) آن
مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این
دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در
آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این
قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ
می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد
او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می
شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند
ومن از دهان او خارج میشوم .”
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا
سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید
:
ای
خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را
نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
- ۹۲/۰۹/۱۳