سیّد
بن طاووس از کتاب عتیق به سند خود از محمد بن ربیع حاجب (دربان) نقل
مىکند: روزى منصور در قصر خود، «قبّة الخضراء» نشسته بود، که به آن کاخ،
کاخ سرخ مىگفتند، و این جریان، قبل از کشتن محمد و ابراهیم (نوادگان امام
حسن علیه السّلام) بود.
منصور
داراى روز مخصوصى بود که در آن روز مىنشست، و آن را روز کشتار مىنامید،
قبل از آن، امام صادق علیه السّلام را از مدینه احضار کرده بود [و آن حضرت،
در عراق به سر مىبرد].
منصور آن روز را تا شب، و شب را تا آخرهاى شب در کاخ به سر مىبرد، آنگاه پدرم «ربیع» را طلبید و به او گفت:
«اى
ربیع! تو خود مىدانى که در نزد من داراى چه مقام ارجمندى هستى، و به قدرى
تو را رازدار و محرم اسرار خود مىدانم که گاهى تو را به آن اسرار آگاه
مىکنم، ولى از بانوان حرم پنهان مىدارم!!».
ربیع
گفت: «این موقعیّت من، از فضل خدا و مرحمت امیر مؤمنان است، ولى بالآخره
دوستى و خصوصى بودن هم پایانى دارد، منصور گفت: آرى، چنین است، همین ساعت،
نزد جعفر بن محمّد (امام صادق «ع») بر و او را در هر حال که دیدى، به اینجا
بیاور، مواظب باش که او در وضع خود تغییرى ندهد».
گفتم:
انّا للّه، این احضار، سوگند به خدا نشانه مرگ و هلاکت است، من اگر امام
را بیاورم، آن چهرهاى که من از منصور دیدم، او را خواهد کشت، و آخرتم بر
باد خواهد رفت و اگر او را نیاورم و در اجراى فرمان منصور سهل انگارى کنم؛
من و فرزندانم را مىکشد و اموالم را غارت مىکند، در دوراهى اختیار دنیا
یا
آخرت
قرار گرفتم، دلم به دنیا مایل شد. محمّد بن ربیع مىگوید: پدرم مرا طلبید،
من در میان فرزندان او، از همه بىرحمتر و خشنتر بودم، به من گفت: «به
خانه جعفر بن محمّد الصّادق علیه السّلام برو و از بالاى بام به خانه او
وارد شو، منتظر گشودن در نباش، تا در این فرصت، او وضع خانه خود را تغییر
دهد، بلکه از پشت بام سر زده به خانه او وارد شو، و در همان حال او را
بیاور».
محمّد
بن ربیع مىگوید: به خانه آن حضرت رفتم، شب از نیمه گذشته بود، دستور دادم
نردبانها گذاردند، و از دیوار بالا رفتم، به خانه نگاه کردم، دیدم: آن
حضرت پیراهنى پوشیده و لباسى به دوش افکنده و نماز مىخواند، وقتى که نمازش
به پایان رسید، گفتم دعوت امیر مؤمنان [منصور دوانیقى] را هم اکنون اجابت
کن، فرمود: «بگذار دعا بخوانم و لباسم را بپوشم».
گفتم: هیچگونه اجازه ندارى، وضع خود را تغییر دهى!فرمود: بگذار خود را شستشو دهم.
گفتم:
اجازه ندارم، و خود را مشغول نکن، من نمىگذارم وضع خود را تغییر دهى، به
این ترتیب با سر و پاى برهنه، او را با همان پیراهن و لباس، بیرون آوردم،
سنّ او از هفتاد تجاوز کرده بود «1».
وقتى
که مقدارى از راه را پیمود، خسته شد، دلم به حالش سوخت، گفتم: بر استرى
اجاره شده که همراه ما بود، سوار شد، به راه خود ادامه دادیم تا نزد پدرم
ربیع آمدیم، در آن وقت شنیدم منصور به ربیع مىگوید: «واى بر تو اى ربیع!»
این مرد دیر کرد»، و مکرّر ربیع را به آوردن امام، تحریص مىکرد، همین که
چشم ربیع به امام افتاد و او را به آن حال دید، گریه کرده، زیرا ربیع، شیعه
بود.
امام
صادق علیه السّلام فرمود: «اى ربیع! مىدانم که به ما تمایل دارى (از
شیعیان ما هستى)، بگذارد دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم.ربیع گفت: «آنچه
مىخواهى بخوان».آن حضرت، دو رکعت به طور اختصار نماز خواند، سپس مشغول دعا
شد که کلمات دعا را نمىفهمیدم، ولى دعاى طولانى بود، در تمام این وقت،
منصور، به ربیع مىگفت: زودتر، زودتر!
هنگامى
که امام، دعاى طولانى خود را به پایان رسانید، ربیع بازوان امام را گرفت و
آن حضرت را نزد منصور روانه کرد، هنگامى که امام به صحن ایوان رسید،
لبهایش را به چیزى حرکت مىداد، ولى نمىفهمیدم که چه مىگوید، سپس آن حضرت
را نزد منصور بردم، همین که چشم منصور به چهره امام افتاد، گفت: «اى جعفر!
تو دست از حسادت و سرکشى و تباهى نسبت به بنى عبّاس برنمىدارى، ولى
خداوند هم تو را در برابر این کارهایت چیزى، جز شدّت حسد و سختى بر تو
نمىافزاید، و تو با این کارها به مقصود خود نخواهى رسید».
امام
صادق علیه السّلام در پاسخ فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان،
هیچکدام از این کارها را نکردهام، در عصر خلافت بنى امیّه که مىدانى
آنها از همه بیشتر دشمن ما و شما بودند، و هیچگونه حقّ رهبرى نداشتند، در
عین حال سوگند به خدا من پرچم مخالفت بر ضدّ آنها برنیفراشتم، و آنها نسبت
به من، چیزى از کسى نشنیدند، با آن همه ستمهائى که به من نمودند، اکنون
چگونه بر ضدّ شما قد علم کنم، با اینکه تو پسر عمویم هستى، و در خویشاوندى
از همه مردم به من نزدیکتر مىباشى، و عطا و نیکى تو، از همه، به من بیشتر
است» «1».
منصور،
ساعتى سر به زیر انداخت، در آن وقت، روى نمد نشسته بود و در جانب چپ بر
بالشى تکیه نموده بود، و شمشیرى در زیر مسندش بود، که هرگاه در کاخ
مىنشست، از آن شمشیر دور نمىشد، آنگاه به امام گفت: «نادرست گفتى و به
راه انحراف رفتى»، سپس گوشه مسندش را بلند کرد، و بستهاى کاغذ بیرون آورد و
آن را نزد امام افکند، و گفت: «اینها نامههاى تو است که براى مردم
خراسان فرستادهاى و آنها را به بیعتشکنى از من دعوت نمودهاى، و به بیعت
با خودت فرا خواندهاى».
امام
صادق علیه السّلام فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان، این کارها را من
نکردهام، و چنین نخواستهام و روش من چنین نبوده است، بلکه من در هر حال
به اطاعت تو اعتقاد دارم، و سنّ و سال من هم به مرحلهاى رسید که اگر
خواسته باشم کارى کنم، ضعف پیرى، مرا از آن بازمىدارد، مرا در یکى از
زندانهاى خود تحت نظر بگیر تا مرگ من فرا رسد، زیرا مرگ به من نزدیک شده
است».
منصور گفت: نه، هرگز چنین نمىکنم، سپس دست برد و آن شمشیر را به اندازه یک وجب از غلاف بیرون کشید و دست بر قبضه شمشیر انداخت.
ربیع مىگوید: گفتم: انّا للّه، سوگند به خدا کار امام تمام شد. سپس
منصور، شمشیر را در غلاف کرد و گفت: «اى جعفر! آیا با این موى سفید و آن
نسبى که دارى حیا نمىکنى که سخن نادرست مىگوئى و موجب اختلاف بین
مسلمانان مىشود، مىخواهى خون مردم را بریزى، و فتنه و آشوب در بین ملّت و
سران مملکت، پدید آورى».
امام
صادق علیه السّلام فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان، چنین نیست، و
این نامهها از من نیست، و خطّ و مهر آنها از آن من نمىباشد». منصور
[که چون میر غضبى خشن و قلدر شده بود] دست به سوى شمشیرش برد، آن را به
اندازه یک ذراع [مقدار سر انگشتها تا آرنج] از غلاف بیرون کشید.
ربیع
مىگوید: با خود گفتم: انّا للّه کار امام تمام شد، و با خود گفتم اگر
منصور به من مأموریت دهد، مخالفت خواهم کرد، چرا که مىپنداشتم او شمشیرش
را به من بدهد و فرمان دهد که امام را به قتل برسانم. با خود گفتم: اگر
منصور چنین کند، خودش را خواهم کشت، گرچه موجب کشته شدن خودم و فرزندانم
شود، از خیالى که در آغاز کار نمودم، توبه کردم، باز دیدم منصور، با کمال
خشونت، امام را سرزنش مىکند، و آن حضرت، عذرخواهى مىنماید.
در
این هنگام دیدم، منصور، شمشیرش را به قدرى از میان غلاف بیرون کشید که
اندکى از آن در غلاف باقى ماند، من گفتم: انّا للّه، امام از دست رفت، در
این هنگام منصور، شمشیر را در میان غلاف نهاد، و ساعتى سر به زیر افکند،
سپس سرش را بلند کرده و گفت: اى ربیع به گمانم راست مىگوئى، آن صندوقچه را
که در فلان جا است بیاور، صندوقچه را آوردم، منصور گفت: دستت را در آن فرو
بر، و بر محاسن او (امام) بگذار، آن صندوقچه، پر از عطر قیمتى بود، از آن
عطر بر محاسن امام علیه السّلام نهادم، محاسن آقا که سفید بود، بر اثر آن
عطر که سیاه رنگ بود، سیاه شد.
سپس
منصور گفت: «امام علیه السّلام را بر بهترین و چالاکترین اسبهاى من سوار
کن، و ده هزار درهم به او بده، و او را با کمال احترام، تا خانهاش بدرقه
کن، وقتى که به خانهاش رسید، او را مخیّر ساز که اگر خواست در نزد ما با
کمال احترام بماند، و یا به مدینه جدّش رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله
بازگردد»، ما که بسیار خوشحال بودیم، به سلامتى از نزد منصور، بیرون
آمدیم، در حالى که از کار و تصمیم منصور در شگفت بودیم
الأنوار البهیة