دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۰۷
مرداد


پیامبر و تقسیم کار درسفر

پیامبر اکرم(ص)دریکی ازسفر هایش دستوردادتا گوسفندی رابرای غذای کاروان آماده کنند.دراین میان یکی ازکاروانیان ویاران پیامبرگفت: ذیح گوسفندبا من.
دیگری گفت:کندن پوست گوسفندبامن.
سومی گفت:پخن گوشت آن بامن.
پیامبر(ص)گفت:جمع آوری هیزم برای آتش نیزبرعهده ی من.
یاران پیامبرباشنیدن این سخن به ایشان عرض کردند:یارسول الله!ماخودمان کارهاراانجام میدهیم،شمازحمت نکشید.
حضرت فرمود: می دانم که شما کارمن را انجام می دهید ولی من دوست ندارم میان شما مورد تبعیض در انجام کار ها باشم همه کار کنند و من بنشینم، زیرا خداوند دوست نمی‌دارد بنده‌اش را در میان یارانش با وضعی متمایز و جدا از دیگران ببیند، طوری که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. سپس حضرت برخاست و برای جمع آوری هیزم به سوی صحرا رفت.۱

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید.


شکرگزاری پیامبر(ص)

نقل شده است که رسول اکرم(ص) آن قدر نماز می‌خواند که پاهای مبارکش ورم می‌کرد؟ و در این خصوص از امام باقر(ع) روایت شده که شبی رسول خدا نزد عایشه بود، عایشه به آن حضرت گفت: یا رسول الله! چرا اینقدر وجود مبارک خود را به تعب انداخته و صدمه به خود می‌زنید؟ و حال آنکه خداوند گناهان گذشته و آینده شما را آمرزیده (گناهی اصلاً ندارید).
حضرت در جواب فرمود: ای عایشه! بهتر نیست که بنده‌ی شکر گزاری باشم.۲


صبر و حوصله پیامبر(ص)

روزی حضرت در مسجد با جماعتی از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. کنیزکی از انصار وارد مسجد شد و خود را به پیامبر رساند. مخفیانه گوشه‌ی عبای آن حضرت را گرفت و کشید، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان کرد که آن دختر با ایشان کاری دارد. چون حضرت برخاست کنیز چیزی نگفت، حضرت نیز با او حرفی نزد و در جای خود نشست. باز کنیزک گوشه‌ی عبای حضرت را کشید و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن کنیز چنین کرد و حضرت برخاست، و در دفعه‌ی چهارم که حضرت برخاست آن کنیز از پشت عبای حضرت مقداری برید و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهده‌ی این منظره ناراحت شدند و گفتند: ای کنیزک این چه کاری بود که کردی؟ جضرت را سه دفعه بلند کردی و هیچ سخنی نگفتی، و آخرش عبای حضرت را بریدی. چرا این کار را کردی؟
کنیزک گفت: در خانه‌ی ما شخصی مریض است، اهل خانه مرا فرستادند که پاره‌ای از عبای پیامبر را ببرم که آن را به مریض ببندند تا شفا یابد، پس هر بار خواستم مقداری از عبای حضرت را ببرم حیا کردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هیچ ناراحتیو عصبانیت، کنیزک را بدرقه کرد.۳


برتری علم نزد پیامبر(ص)

نقل شده است که روزی پیامبر(ص) وارد مسجد شد و در آنجا چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود، هر دسته‌ای سرگرم کاری بودند.
یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دعا بودند و دسته‌ی دیگر مشغول کسب علم و دانش. پیامبر(ص) هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها خوشحال شد و به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود: این دو دسته هر دو کار نیک می‌کنند و هر دو دسته بر خیر و سعادتند، آنگاه جمله‌ای اضافه کردند و فرمودند: لکن من برای تعلیم و آگاه کردن مردم فرستاده شدم.
حضرت پس از این بیان در جمع دانشجویان نشست و با آنها مشغول دانش پژوهی شد.۴


میهمان نوازی پیامبر(ص)

سلمان فارسی می‌گوید: روزی به خدمت پیامبر اکرم(ص) شرفیاب شدم، در حالی که به تشک تکیه داده بود، وقتی من آمدم حضرت تشک را برای من داد و فرمود: ای سلمان! هر مسلمانی که برادر مسلمانش برای او مهمان می‌رود او نیز تشک خود را برای احترام گذاردن به آن برادر مسلمان به او بدهد، خداوند او را می‌بخشد و از گناهان او می‌گذرد.۵

پی نوشت ها:

۱. کحل البصر/ص۶۸.
۲. اصول کافی/ج۴/باب شکر/ص۲۸۹.
۳. بحارالأنوار/ج۷۱/ص۳۷۹/حدیث۱۳.
۴. منیه المرید.ص۲۶.
۵. کحل البصر/ص۶۹.

منبع: حسن شامی و حمید حسن زاده/داستان های شیرین و خواندنی از زندگانی حضرت پیامبر اکرم(ص)/مؤسسه‌ی انتشارات مشهور/چاپ اول/ سال ۱۳۸۲
  • طاهره نظیفی
۰۶
مرداد

آیت الله العظمی اراکی رحمت الله علیه فرمودند: شبی خواب امیر کبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم: چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت شد؟

با لبخند گفت: خیر.

سؤال کردم: چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه.

با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟

جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم: چطور؟

با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد؛ سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم: میرزاتقی خان! دوتا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود.

از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.

آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین علیه السلام آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی؛ این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
  • طاهره نظیفی
۰۴
مرداد




یکی از معجزات علمی و عملی پیامبر اعظم(ص) که به تصریح قرآن کریم در سایه عبودیت آن حضرت رخ داده، «معراج» است که در اولین آیه سورة اسرا و آیات هشتم تا هجدهم سورة نجم می‌توان اشاراتی را دربارة آن مشاهده کرد. آغاز ماجرا در سورة اسرا چنین آمده است:
پاک و منزه است خدایی که بنده‌اش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجد الاقصی برد که گرداگردش را پربرکت ساختیم، تا نشانه‌های خود را به او نشان دهیم. او شنوا و بیناست.
البته آن‌گونه که از روایات برمی‌آید معراج ضمن دو مرحله انجام شده است در مرحله اول همان‌گونه که در آیه فوق مشاهده کردیم ایشان را شبانه از مسجدالحرام تا مسجدالاقصی سیر می‌دهند و پس از آن تا آسمان هفتم و تا جایی صعود می‌کنند که احدی جز خداوند متعال حضور نداشته است و تمام این ماجرا در بیداری بوده و بنابر نظر اکثر علمای شیعه با همین بدن جسمانی اتفاق افتاده و نه در خواب یا با روح زیرا معراج صرفاً روحانی فضیلت چندانی را برای ایشان اثبات نمی‌کند و چنان عظمتی را که مورد تأکید و روایات است بر نمی‌تابد.

مرحله دوم معراج در سورة نجم چنین توصیف شده است:
سپس [پیامبر(ص) در شب معراج] نزدیک و نزدیک‌تر شد، تا آنکه فاصله او [با مقام قرب خاص خدا] به اندازه طول دو کمان یا کمتر بود. در اینجا، خداوند آنچه را وحی کردنی بود، به بنده‌اش وحی کرد. آنچه را دید، انکار نکرد. آیا با او دربارة آنچه دید، مجادله و ستیز می‌کنید؟ و بار دیگر نیز او را نزدیک سدرةالمنتهی که بهشت جاویدان در آنجاست، دیده است. در آن هنگام که چیزی (شکوه و نور خیره‌کننده‌ای) سدرةالمنتهی را پوشانده بود. چشم او هرگز منحرف نشدو طغیان نکرد. (آنچه را دید، واقعیت بود) او در شب معراج، برخی نشانه‌های بزرگ پروردگارش را دید.
هر چند روایات دربارة معراج آنقدر متعدد است که به حد تواتر رسیده و مورد قبول همگان می‌باشد لیکن راجع به زمان، مکان و تعداد دفعات وقوع آن میان محدثان، مورخان و مفسران اختلاف نظر وجود دارد:
ـ زمان اولین معراج را بهتر است نه ماه یا دوسال پیش از ولادت حضرت زهرا(س) بدانیم زیرا حضرت محمد(ص) روزی در جواب یکی از همسران خود که از شدت محبت به فرزندشان گله کرده بود، تشکیل نطفه ایشان را در آسمان و شب معراج خوانده‌اند.3
ـ مکان آن نیز خانه حضرت خدیجه(س) خانة ام‌هانی خواهر حضرت علی(ع)، شعب ابی‌طالب، و مسجدالحرام در کنار کعبه گفته شده است.
ـ آن‌گونه که از ظاهر روایات برمی‌آید، احتمالاً معراج بیش از دو مرتبه و طی دفعات متعدد اتفاق افتاده که یکی از آنها بسیار شاخص و معروف شده که گفته شده این معراج در شب هفدهم ماه رمضان سال دهم بعثت اتفاق افتاده است.4

معراج در یک نگاه
روشنایی روز از صحنه گیتی رخت بر بسته و تاریکی شب، همه جا را فرا گرفته بود. مردم از کار و تلاش روزانه، دست کشیده و در خانه خود آرمیده بودند. پیامبر اسلام نیز می‌خواست پس از ادای فریضه، برای رفع خستگی در بستر آرام بگیرد. ناگهان صدای آشنای جبرئیل امین را شنید: «ای محمد! برخیز! با ما همسفر شو؛ زیرا سفری دور و دراز در پیش داریم».

جبرئیل امین، مرکب فضاپیمایی به نام «براق» را پیش آورد. محمد(ص) این سفر با شکوه و بی‌سابقه را از خانه‌ ام‌هانی یا مسجدالحرام آغاز کرد، ولی با همان مرکب به سوی بیت‌المقدس روانه شد و در مدت بسیار کوتاهی در آن محل فرود آمد. در مسجدالاقصی (بیت‌المقدس) با حضور ارواح پیامبران بزرگ مانند ابراهیم(ع)، موسی(ع) و عیسی(ع) نماز گزارد. امام جماعت نیز پیامبر اکرم(ص) بود. سپس از مسجدالاقصی، «بیت‌اللحم» ـ زادگاه حضرت مسیح(ع) ـ و خانه‌های پیامبران دیدن کرد. پیامبر در برخی جایگاه‌ها به شکرانه چنین سفری و تحیت محل‌های متبرکه، دو رکعت نماز شکر به جای آورد.

آن‌گاه مرحله دوم سفر خود را که حرکت به سوی آسمان‌های هفت‌گانه بود، آغاز کرد. پیامبر همه آسمان‌ها را یکی پس از دیگری پیمود و ساختار جهان بالا و ستارگان را دید. ولی در هر آسمان به صحنه‌های تازه‌ای برمی‌خورد و با ارواح پیامبران و فرشتگان سخن می‌گفت. او در بعضی‌ آسمان‌ها با دوزخ و دوزخیان و در بعضی آسمان‌های دیگر با بهشت و بهشتیان برخورد کرد و از مراکز رحمت و عذاب پروردگار بازدید به عمل آورد. ایشان، درجه‌های بهشتیان و اشباح دوزخیان را از نزدیک مشاهده کرد.

سرانجام به «سدرة المنتهی» در آسمان هفتم و «جنةالمأوی» (بهشت برین) رسید و در آنجا، آثار شکوه پروردگار هستی را دید. وی چنان اوج گرفت و به جایی رسید که جز خدا، هیچ موجودی به آنجا راه نداشت. حتی جبرئیل از حرکت باز ایستاد و گفت: «به یقین، اگر به اندازه سرانگشتی بالاتر آیم، خواهم سوخت».5

آنگاه حضرت محمد(ص) در آن جهان سراسر نور و روشنایی، به اوج شهود باطنی و قرب الی الله و مقام «قاب قوسین أو أدنی» رسید. خداوند در این سفر، دستورها و سفارش‌های بسیار مهمی به پیامبر فرمود. بدین صورت، معراج که از بیت‌الحرام ـ و به گفته بعضی، از خانه ام‌هانی، دختر عموی آن حضرت و خواهر امیرالمؤمنین علی(ع) ـ آغاز گشته بود، در سدرةالمنتهی پایان پذیرفت. سپس به پیامبر دستور داده شد از همان راهی که عروج کرده است، باز گردد.
پیامبر هنگام بازگشت، در بیت‌المقدس فرود آمد و از آنجا راه مکه را در پیش گرفت. ایشان در میانه راه به کاروان بازرگانی قریش برخورد کرد، در حالی که آنان شتری را گم کرده بودند و در پی آن می‌گشتند. پیامبر از آبی که در میان ظرف آنان بود، قدری نوشید و باقی مانده آن را به زمین ریخت و بنابر روایتی، روی آن، سرپوش گذارد. حضرت محمد(ص) پیش از طلوع فجر در خانه «ام هانی» از مرکب فضاپیمای خود فرود آمد.6

مشاهدات زمینی رسول خدا(ص)
با توجه به آنکه معراج در نوبت‌های متعددی انجام شده و در هر کدام از این سفرها پیامبر(ص) مشاهدات متفاوتی داشته‌اند، لذا در هر فرصتی که پیش می‌آمده به فراخور شرایط صحنه‌ای از آن ماجراها را برای اصحاب و اطرافیان خویش ترسیم و تصویر می‌کرده‌اند.

حضرت محمد(ص) در خانه ام هانی، برای نخستین بار، راز سفر خود را با دختر عمویش، ام‌هانی در میان گذاشت. سپس هنگامی که روز آغاز گشت، قریش و مردم مکه را از این جریان باخبر ساخت. داستان معراج و فضانوردی شگفت‌انگیز پیامبر در آن مدت کوتاه که به نظر قریش، امری ناممکن بود، همه جا پخش شد. سران قریش بیش از پیش بر محمد(ص) خشم گرفتند و بنابر عادت همیشگی خود، به تکذیب او برخاستند. از ایشان خواستند که وضع ظاهری ساختمان بیت‌المقدس را بیان کند. آنان گفتند: کسانی در مکه هستند که بیت‌المقدس را دیده‌اند. اگر راست می‌گویی، آنجا را تشریح کن تا ما تو را در این خبر شگفت‌انگیز، تصدیق کنیم.

پیامبر بزرگوار اسلام، وضع ظاهری ساختمان بیت‌المقدس را برای آنان بازگو کرد. افزون بر آن، حوادثی را که در میانه راه مکه و بیت‌المقدس و هنگام بازگشت از معراج رخ داده بود، بیان کرد. ایشان گفت: «در میان راه، به کاروان فلان قبیله برخوردم که شتری از آنها گم شده بود. در میان اثاثیه آنان، ظرف آبی بود که من از آن نوشیدم. سپس آن را پوشاندم. در جای دیگر به گروهی برخوردم که شتری از آنها رمیده و دست آن شکسته بود.» قریش گفتند: از کاروان قریش خبر ده. پیامبر فرمود: «آنان را در «تنعیم» (در ابتدای حرم) دیدم که شتری خاکستری رنگ در پیشاپیش آنان حرکت می‌کرد. آنان کجاوه‌ای روی شتر گذارده بودند و اکنون به شهر مکه وارد می‌شوند».
قریش از این خبرهای قطعی، سخت ناراحت شدند و گفتند: اکنون صدق و کذب گفتار او برای ما آشکار می‌شود. همه انتظار می‌کشیدند که کاروان چه زمانی وارد شهر می‌شود. ناگهان پیشگامان کاروان وارد شهر شدند. اهل کاروان، شرح قضیه را همانگونه که رسول اکرم(ص) بازگفته بود، تصدیق کردند.7

معراج از زبان پیامبر اعظم(ص)
پیامبر(ص) فرمود:
من در مکه بودم که جبرییل نزد من آمد و گفت: «ای محمد! برخیز». برخاستم و کنار در رفتم. ناگاه جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را در آنجا دیدم. جبرئیل، مرکبی به نام «براق» نزد من آورد و به من گفت: «سوار شو». بر براق سوار شدم و از مکه بیرون رفتم. به بیت‌المقدس رسیدم. هنگامی که به بیت‌المقدس رسیدم، فرشتگان از آسمان نزد من به زمین فرود آمدند و مرا به داشتن مقام و منزلت ارجمند در پیشگاه خداوند مژده دادند. آنگاه در بیت‌المقدس نماز خواندم.8

در روایت دیگر آمده است که پیامبر اعظم(ص) فرمود:
ابراهیم خلیل(ع) به همراه گروهی از پیامبران پیش من آمدند و مرا بشارت دادند. سپس موسی و عیسی(ع) آمدند. پس از آن، جبرییل دستم را گرفت و مرا بالای صخره (سنگی در بیت‌المقدس) برد و بر روی آن نشاند. ناگاه ماجرای معراج را پیش خود دیدم که مانند آن را در شکوه و جلال، هرگز ندیده بودم. از آنجا به آسمان دنیا (آسمان اول) صعود کردم. آنان به من سلام می‌کردند.
سپس جبرئیل مرا به آسمان ششم برد. در آنجا، انبوه آفریدگان و کروبیان (مجردات و فرشتگان و ارواح) را دیدم. سپس همراه جبرئیل به آسمان هفتم صعود کردم. در آنجا با آفریدگان خدا و فرشتگان بسیار دیدار کردم.9

حدیث معراج
از جمله روایات مشهوری که به ماجرای معراج می‌پردازد روایت اخلاقی مفصلی است که سخنان خداوند متعال را خطاب به حبیب خود محمد مصطفی(ص) در بر می‌گیرد. در واقع پیام‌های خداوند و سوغات رسول او(ص) از این سفر برای مسلمانان و پیروان ایشان در همه اعصار و دوران‌ها بوده و با توجه به اهمیتی که داشته شرح‌های متعددی بر آن نوشته شده است.10
در این روایت مفصل از برترین کردار، شایستگان محبت خداوند، پارساترین مردمان، ویژگی دنیازدگان، ویژگی اهل آخرت، پاداش زاهدان،‌ پرهیزکاری زینت مؤمن، ارزش سکوت، اهمیت رزق حلال،‌ جایگاه و اثر روزه و ویژگی عابدان و مسائلی از این دست سخن به میان آمده است.

مشاهدات پیامبر اعظم(ص) در آسمان
ضمن روایت فوق و دیگر روایاتی که به نقل ماجرای معراج می‌پردازند، گزارش‌هایی از مشاهدات حضرت محمد(ص) از آسمان‌ها، اهل بهشت و اهل جهنم و ملائکه آمده که به نحوی هر کدام سعی در تکمیل روایات بالا با ارائه شواهد و نمونه‌هایی از آثار اعمال دارند.11

همراهان رسول اکرم(ص) در معراج
در بعضی از احادیثی که از ائمه معصومین(ع) دربارة معراج آمده، از رسول خدا(ص) نقل کرده‌اند که فرمود:
من وقتی همة مراحل را طی کرده و از آسمان‌ها گذشتم و به بیت‌المعمور و نزدیک سدرةالمنتهی رسیدم، بعضی از اصحابم مرا همراهی می‌کردند. آنها که لباس نو در بر داشتند وارد شدند و آنها که نداشتند ماندند. عده‌ای را به همراه خود بردم و عده‌ای به همراهم آمدند.12
که ظاهراً اشاره به معصومین(ع) و آن دسته از مؤمنانی است که به دنبال ایشان آن مقام را طی کردند و در آینده در ضمن نماز که ره آورد این معراج است، خواهند کرد.11

موعود(ع) در معراج
اصلی‌ترین مشاهده پیامبر اعظم(ص) در شب معراج را باید شهود انوار مقدسه ائمه(ع) بدانیم که اصحاب متعددی روایت ذیل یا مشابه آن را از آن حضرت نقل کرده‌اند و همان‌طور که خواهیم دید در میان دوازده امام(ع)، حضرت مهدی(ع) جایگاهی ویژه و ممتاز دارند. ضمن این روایات نقل شده است که رسول خدا(ص) فرمود:
همانا خدای عزوجل در آن شب که به گردشی شبانه برده شدم (معراج) به من وحی فرمود: ای محمد چه کسی را در زمین میان امتت به جای خود گذاشتی؟ ـ در حالی که خدا خود بدان آگاه‌تر بود ـ عرض کردم: پروردگارا، برادرم را فرمود: ای محمد، علی ابن ابی‌طالب را؟ عرض کردم: بلی ای خدای من، فرمود: ای محمد من ابتدا از مقام ربوبیت نظری بر زمین افکندم و تو را از آن اختیار کردم. هیچ گاه یادی از من نمی‌شود مگر اینکه تو نیز با من یاد کرده شوی. من خود محمودم و تو محمد؛ سپس نظری دیگر بر زمین افکندم و از آن علی بن ابی‌طالب را برگزیدم و او را وصی تو قرار دادم، پس تو سرور پیامبران و علی از نام‌های من است و «علی» (مشتق آن) نام اوست. ای محمد، من، علی و فاطمه و حسن و حسین و امامان را از یک نور آفریدم؛ سپس ولایت ایشان را بر فرشتگان عرضه داشتم، هر که آن را پذیرفت از مقربین گردید و هر که آن را رد نمود به کافران پیوست. ای محمد، اگر بنده‌ای از بندگانم مرا چندان پرستش کند تا رشته حیاتش از هم بگسلد و پس از آن در حالی که منکر ولایت آنان است با من روبه‌رو شود، او را در آتش دوزخ خواهم افکند سپس فرمود: ای محمد، آیا مایلی آنان را ببینی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: قدمی پیش گذار.‌ من قدمی جلو نهادم. ناگاه دیدم علی بن ابی‌طالب و حسن و حسین و علی‌بن الحسین و محمد بن علی و جعفربن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و حسن بن علی آنجا بودند و حجت قائم همانند ستاره‌ای درخشان در میان آنان بود، پس عرض کردم: پروردگار من اینان چه کسانی‌اند؟ فرمود: اینان امامان هستند و این یک نیز قائم است که حلال‌کننده حلال من و حرام‌دارنده حرام من است، و از دشمنان من انتقام خواهد گرفت. ای محمد، او را دوست بدار که من او را دوست می‌دارم و هر کس را که او را دوست بدارد نیز دوست می‌دارم.14


پى‏نوشتها:
1. سورة اسرا (17)، آیة 1.
2. سورة نجم (53)، آیات 18ـ8.
3. برای مطالعه تفصیل این روایت و ارقام مختلفی که برای سال بعثت برشمرده‌اند ر.ک: مرتضی عاملی، سید جعفر، سیرت جاودانه، ترجمة دکتر محمد سپهری، ج1، صص291ـ293.
4. ر.ک: سبحانی، جعفر، فروغ ابدیت، ج1، ص384.
5. مجلسی، بحارالانوار، ج18، ص382، به نقل از: سیمای معراج پیامبر، ص22.
6. آیت‌الله‌زاده نایینی، مهدی،‌ معراج به روایت فیض کاشانی، صص 10 و 50
7.سبحانی، همان، ج1، صص379ـ381.
8. طباطبایی، سید محمدحسین، المیزان، ج13،‌ص5 و 19.
9. طبرسی، مجمع‌البیان، ج6، ص395؛ به نقل از: سیمای معراج پیامبر، صص32 و 33.
10. از جمله این آثار می‌توان به کتاب‌هایی نظیر: راهیان کوی دوست نوشته آیت‌الله مصباح یزدی و حدیث معراج، نوشته آقای سید محمدرضا غیاثی کرمانی اشاره کرد.
11. برخی از این گزارش‌ها را در کتاب محمد(ص) میهمان قدسیان نوشته آقای حسنعلی محمودی می‌توانید مطالعه کنید که عناوین آنها از این قرار است: بهشت برین و عرش، شکایت شخصی از جد چهلم خود، حرام‌خواری، فرشته دعاکنننده برای مؤمنان، دو فرشته دیگر، غیبت‌کنندگان، خورندگان مال یتیم و رباخواران و زنان گناه‌کار.
12. مجلسی، همان، ج18، ص327.
13. توضیح این مطلب دیگر ابعاد عرفانی مربوط به معراج را می‌توانید در جلد نهم تفسیر موضوعی قرآن کریم با عنوان سیره رسول اکرم(ص) در قرآن مرور نمایید.
14. برای نمونه ر.ک: نعمانی، الغیبة، ص133.


منبع: ماهنامه موعود ، شماره 66
  • طاهره نظیفی
۰۵
تیر



این مثل را در موردی به کار می برند که می......

 این مثل را در موردی به کار می برند که می خواهند بگویند کسی که دیگران را در کاری نصیحت می کند اول باید خودش به آن نصیحت عمل کند .

آورده اند که ...
می گویند در زمان حضرت رسول یک مادر همراه کودک خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد می خورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمی شوند و هر چه سفارش می کنم که خرما نخورد باز هم گوش نمی دهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا که نصیحتش کنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز کند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا کودک را بیاورید تا نصیحت کنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با کودک صحبت کرد و در میان حرفها او را نصیحت کرد که به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز کنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی کند و مادرش از او راضی باشد کودک قبول کرد و گفت : تا حالا نگفته بودند که چرا نباید بخورم، اگر درست می فهمیدم که خرما چرا ضرر دارد گوش می کردم ولی مادرم می خواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور کند ، من هم خرما می خواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت که مادر بگوید پرهیز می کنم.
پیغمبر کودک را نوازش کرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشکر کرد و پرسید : حالا که کار به این آسانی بود آیا ممکن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نکردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع کنم که خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد که خود گوینده هم به آن عمل کرده باشد.

  • طاهره نظیفی
۱۱
خرداد


افسران - کفاشی که کفش امام زمان (عج) را پینه نمی‌زد!
سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»
سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد.
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید !
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»
(کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی)
  • طاهره نظیفی
۰۵
خرداد
 

سـلطـان الواعـظـیـن مـى گـویـد: بـه زیـارت قـبـر حـضـرت عـلى (ع ) رفـتـم . امـا شـفـا حـاصـل نـشـد. بـه زیـارت امـام حـسـیـن (ع ) و حـضـرت ابوالفضل (ع ) در کربلا رفتم ، همچنین به کاظمین مشرف شدم ، اما نتیجه اى نبخشید. قرار شد بـه سـامـرا بـرویـم و از آنجا به ایران باز گردیم . در سامراء، خیابان فرعى بود که به قـبـر آقـا سـیـد محمد، برادر امام هادى (ع ) منتهى مى شد. گفتند: این آقا بسیار بزرگوار است و حـاجـت هـا را روا مـى سازد. گفتم : در مسیر راه ، به زیارت آن آقا شرفیاب شویم . و سپس به سـامـرا مـى رویـم و مـن سـاعـاتـى را در اتـوبـوس نـشسته بودم . ناگهان آقاى زیباروى و با جلال و عظمتى را دیدم که در خیابان ایستاده بود. براى اتوبوس دست بلند کرد. راننده ایستاد و آقـا سـوار اتوبوس شد. در جلوى ماشین ، رو به مردم ایستاد و به راننده گفت : کى به مشهد مى روى ؟ راننده زمانى را مشخص کرد. آقا مقدارى نذورات به او داد و فرمود: آن ها را در صندوق بـیانداز! آقا شروع به تلاوت قرآن کریم کرد. به گونه اى که همه مسافران به شدت مى گریستند. پس از مدتى به من نگاه کرد مرا به اسم صدا زد و فرمود:

سلطان الواعظین ! حالت چطور است ؟

بحمد اللّه .

ناراحتى تو چیست ؟

درد کمر مرا اذیت مى کند و از کار انداخته است .

آقا دستان مبارک خود را پشت سرم آورد و به آرامى تا نزدیکى کمر کشید و فرمود:

من دردى نمى بینم !

آقا احساس درد مى کنم و جانم به لب رسیده است .

من دردى نمى بینم !

ماشین که جلوتر رفت ، به راننده فرمود:

نـگهدار! آقا پیاده شد و همه مسافران از جمله خودم ، جهت بدرقه از ماشین پیاده شدیم . آقا رفت و مـا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . در یک لحظه ، به ذهنم خطور کرد که کمر درد شدیدى داشـتـم و قـادر بـه حـرکـت نبودم . چطور به تنهایى از ماشین پیاده شده و دوباره سوار شدم ؟ کـمـرم را تـکان دادم ، هیچ دردى را احساس نمى کردم . در آن لحظه ، فهمیدم که آقا حضرت مهدى عـجـل الله تـعـالى فرجه الشریف بود و ایشان با دست مبارک ، ناراحتى کمرم را شفا داده است . آقـا به اندازه اى زیبا و دل انگیز قرآن مى خواند که همه مسافران گریه کردند. بنابر این ، مـراد از تـرتـیـل آن اسـت کـه قـرآن کـریـم بـه گـونـه اى خـوانـده شـود کـه حـتـى دل هاى اهل قساوت نیز بلرزد و تکان بخورد.


 
  • طاهره نظیفی
۰۵
خرداد

 

سیّد بن طاووس از کتاب عتیق به سند خود از محمد بن ربیع حاجب (دربان) نقل مى‏کند: روزى منصور در قصر خود، «قبّة الخضراء» نشسته بود، که به آن کاخ، کاخ سرخ مى‏گفتند، و این جریان، قبل از کشتن محمد و ابراهیم (نوادگان امام حسن علیه السّلام) بود.

منصور داراى روز مخصوصى بود که در آن روز مى‏نشست، و آن را روز کشتار مى‏نامید، قبل از آن، امام صادق علیه السّلام را از مدینه احضار کرده بود [و آن حضرت، در عراق به سر مى‏برد].

منصور آن روز را تا شب، و شب را تا آخرهاى شب در کاخ به سر مى‏برد، آنگاه پدرم «ربیع» را طلبید و به او گفت:

«اى ربیع! تو خود مى‏دانى که در نزد من داراى چه مقام ارجمندى هستى، و به قدرى تو را رازدار و محرم اسرار خود مى‏دانم که گاهى تو را به آن اسرار آگاه مى‏کنم، ولى از بانوان حرم پنهان مى‏دارم!!».

ربیع گفت: «این موقعیّت من، از فضل خدا و مرحمت امیر مؤمنان است، ولى بالآخره دوستى و خصوصى بودن هم پایانى دارد، منصور گفت: آرى، چنین است، همین ساعت، نزد جعفر بن محمّد (امام صادق «ع») بر و او را در هر حال که دیدى، به اینجا بیاور، مواظب باش که او در وضع خود تغییرى ندهد».

گفتم: انّا للّه، این احضار، سوگند به خدا نشانه مرگ و هلاکت است، من اگر امام را بیاورم، آن چهره‏اى که من از منصور دیدم، او را خواهد کشت، و آخرتم بر باد خواهد رفت‏ و اگر او را نیاورم و در اجراى فرمان منصور سهل انگارى کنم؛ من و فرزندانم را مى‏کشد و اموالم را غارت مى‏کند، در دوراهى اختیار دنیا یا

آخرت قرار گرفتم، دلم به دنیا مایل شد. محمّد بن ربیع مى‏گوید: پدرم مرا طلبید، من در میان فرزندان او، از همه بى‏رحمتر و خشن‏تر بودم، به من گفت: «به خانه جعفر بن محمّد الصّادق علیه السّلام برو و از بالاى بام به خانه او وارد شو، منتظر گشودن در نباش، تا در این فرصت، او وضع خانه خود را تغییر دهد، بلکه از پشت بام سر زده به خانه او وارد شو، و در همان حال او را بیاور».

محمّد بن ربیع مى‏گوید: به خانه آن حضرت رفتم، شب از نیمه گذشته بود، دستور دادم نردبانها گذاردند، و از دیوار بالا رفتم، به خانه نگاه کردم، دیدم: آن حضرت پیراهنى پوشیده و لباسى به دوش افکنده و نماز مى‏خواند، وقتى که نمازش به پایان رسید، گفتم دعوت امیر مؤمنان [منصور دوانیقى‏] را هم اکنون اجابت کن، فرمود: «بگذار دعا بخوانم و لباسم را بپوشم».

گفتم: هیچ‏گونه اجازه ندارى، وضع خود را تغییر دهى!فرمود: بگذار خود را شستشو دهم.

گفتم: اجازه ندارم، و خود را مشغول نکن، من نمى‏گذارم وضع خود را تغییر دهى، به این ترتیب با سر و پاى برهنه، او را با همان پیراهن و لباس، بیرون آوردم، سنّ او از هفتاد تجاوز کرده بود «1».

وقتى که مقدارى از راه را پیمود، خسته شد، دلم به حالش سوخت، گفتم: بر استرى اجاره شده که همراه ما بود، سوار شد، به راه خود ادامه دادیم تا نزد پدرم ربیع آمدیم، در آن وقت شنیدم منصور به ربیع مى‏گوید: «واى بر تو اى ربیع!» این مرد دیر کرد»، و مکرّر ربیع را به آوردن امام، تحریص مى‏کرد، همین که چشم ربیع به امام افتاد و او را به آن حال دید، گریه کرده، زیرا ربیع، شیعه بود.

امام صادق علیه السّلام فرمود: «اى ربیع! مى‏دانم که به ما تمایل دارى (از شیعیان ما هستى)، بگذارد دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم.ربیع گفت: «آنچه مى‏خواهى بخوان».آن حضرت، دو رکعت به طور اختصار نماز خواند، سپس مشغول دعا شد که کلمات دعا را نمى‏فهمیدم، ولى دعاى طولانى بود، در تمام این وقت، منصور، به ربیع مى‏گفت: زودتر، زودتر!

هنگامى که امام، دعاى طولانى خود را به پایان رسانید، ربیع بازوان امام را گرفت و آن حضرت را نزد منصور روانه کرد، هنگامى که امام به صحن ایوان رسید، لبهایش را به چیزى حرکت مى‏داد، ولى نمى‏فهمیدم که چه مى‏گوید، سپس آن حضرت را نزد منصور بردم، همین که چشم منصور به چهره امام افتاد، گفت: «اى جعفر! تو دست از حسادت و سرکشى و تباهى نسبت به بنى عبّاس برنمى‏دارى، ولى خداوند هم تو را در برابر این کارهایت چیزى، جز شدّت حسد و سختى بر تو نمى‏افزاید، و تو با این کارها به مقصود خود نخواهى رسید».

امام صادق علیه السّلام در پاسخ فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان، هیچ‏کدام از این کارها را نکرده‏ام، در عصر خلافت بنى امیّه که مى‏دانى آنها از همه بیشتر دشمن ما و شما بودند، و هیچ‏گونه حقّ رهبرى نداشتند، در عین حال سوگند به خدا من پرچم مخالفت بر ضدّ آنها برنیفراشتم، و آنها نسبت به من، چیزى از کسى نشنیدند، با آن همه ستم‏هائى که به من نمودند، اکنون چگونه بر ضدّ شما قد علم کنم، با اینکه تو پسر عمویم هستى، و در خویشاوندى از همه مردم به من نزدیکتر مى‏باشى، و عطا و نیکى تو، از همه، به من بیشتر است» «1».

منصور، ساعتى سر به زیر انداخت، در آن وقت، روى نمد نشسته بود و در جانب چپ بر بالشى تکیه نموده بود، و شمشیرى در زیر مسندش بود، که هرگاه‏ در کاخ مى‏نشست، از آن شمشیر دور نمى‏شد، آنگاه به امام گفت: «نادرست گفتى و به راه انحراف رفتى»، سپس گوشه مسندش را بلند کرد، و بسته‏اى کاغذ بیرون آورد و آن را نزد امام افکند، و گفت: «این‏ها نامه‏هاى تو است که براى مردم خراسان فرستاده‏اى و آنها را به بیعت‏شکنى از من دعوت نموده‏اى، و به بیعت با خودت فرا خوانده‏اى».

امام صادق علیه السّلام فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان، این کارها را من نکرده‏ام، و چنین نخواسته‏ام و روش من چنین نبوده است، بلکه من در هر حال به اطاعت تو اعتقاد دارم، و سنّ و سال من هم به مرحله‏اى رسید که اگر خواسته باشم کارى کنم، ضعف پیرى، مرا از آن بازمى‏دارد، مرا در یکى از زندانهاى خود تحت نظر بگیر تا مرگ من فرا رسد، زیرا مرگ به من نزدیک شده است».

منصور گفت: نه، هرگز چنین نمى‏کنم، سپس دست برد و آن شمشیر را به اندازه یک وجب از غلاف بیرون کشید و دست بر قبضه شمشیر انداخت.

ربیع مى‏گوید: گفتم: انّا للّه، سوگند به خدا کار امام تمام شد. سپس منصور، شمشیر را در غلاف کرد و گفت: «اى جعفر! آیا با این موى سفید و آن نسبى که دارى حیا نمى‏کنى که سخن نادرست مى‏گوئى و موجب اختلاف بین مسلمانان مى‏شود، مى‏خواهى خون مردم را بریزى، و فتنه و آشوب در بین ملّت و سران مملکت، پدید آورى».

امام صادق علیه السّلام فرمود: «سوگند به خدا، اى رئیس مؤمنان، چنین نیست، و این نامه‏ها از من نیست، و خطّ و مهر آنها از آن من نمى‏باشد». منصور [که چون میر غضبى خشن و قلدر شده بود] دست به سوى شمشیرش برد، آن را به اندازه یک ذراع [مقدار سر انگشت‏ها تا آرنج‏] از غلاف بیرون کشید.

ربیع مى‏گوید: با خود گفتم: انّا للّه کار امام تمام شد، و با خود گفتم اگر منصور به من مأموریت دهد، مخالفت خواهم کرد، چرا که مى‏پنداشتم او شمشیرش را به من بدهد و فرمان دهد که امام را به قتل برسانم. با خود گفتم: اگر منصور چنین کند، خودش را خواهم کشت، گرچه موجب کشته شدن خودم و فرزندانم شود، از خیالى که در آغاز کار نمودم، توبه کردم، باز دیدم منصور، با کمال خشونت، امام را سرزنش مى‏کند، و آن حضرت، عذرخواهى مى‏نماید.

در این هنگام دیدم، منصور، شمشیرش را به قدرى از میان غلاف بیرون کشید که اندکى از آن در غلاف باقى ماند، من گفتم: انّا للّه، امام از دست رفت، در این هنگام منصور، شمشیر را در میان غلاف نهاد، و ساعتى سر به زیر افکند، سپس سرش را بلند کرده و گفت: اى ربیع به گمانم راست مى‏گوئى، آن صندوقچه را که در فلان جا است بیاور، صندوقچه را آوردم، منصور گفت: دستت را در آن فرو بر، و بر محاسن او (امام) بگذار، آن صندوقچه، پر از عطر قیمتى بود، از آن عطر بر محاسن امام علیه السّلام نهادم، محاسن آقا که سفید بود، بر اثر آن عطر که سیاه رنگ بود، سیاه شد.

سپس منصور گفت: «امام علیه السّلام را بر بهترین و چالاکترین اسبهاى من سوار کن، و ده هزار درهم به او بده، و او را با کمال احترام، تا خانه‏اش بدرقه کن، وقتى که به خانه‏اش رسید، او را مخیّر ساز که اگر خواست در نزد ما با کمال احترام بماند، و یا به مدینه جدّش رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بازگردد»، ما که بسیار خوش‏حال بودیم، به سلامتى از نزد منصور، بیرون آمدیم، در حالى که از کار و تصمیم منصور در شگفت بودیم

الأنوار البهیة

  • طاهره نظیفی
۲۰
بهمن



روزی حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مسافرت به شخصی برخوردند و میهمان او شدند. آن شخص پذیرائی شایانی از حضرت نمود، هنگام حرکت آن جناب فرمود: چنانچه خواسته‌ای از ما داشته باشی از خداوند درخواست می‌کنم تو را به آرزویت نائل نماید.

عرض کرد: از خداوند بخواهید به من شتری بدهد که اسباب و لوازم زندگی‌ام را بر آن حمل نمایم و چند گوسفند که از شیر آنها استفاده کنم، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آنچه می‌خواست برایش تقاضا نمود. آن گاه رو به اصحاب کرده فرمودند: ای کاش همت این مرد نیز مانند پیرزن بنی اسرائیل بلند بود و از ما می‌خواست که خیر دنیا و آخرت را برایش بخواهیم.

عرض کردند: ‌داستان پیرزن بنی اسرائیل چگونه بوده است،

آن جناب فرمود: هنگامی که حضرت موسی خواست با بنی اسرائیل از مصر به طرف شام برود ...از هر کس جویای محل قبر یوسف شد اظهار بی‌اطلاعی می‌نمود به آن جناب اطلاع دادند که پیرزنی است ادعا دارد من قبر یوسف را می‌دانم در کجاست، دستور داد او را احضار کنند... عجوزه گفت: یا موسی «علم قیمت دارد»، من سالها است این مطلب را در سینه خود پنهان کرده‌ام، در صورتی برای شما اظهار می‌کنم که سه حاجت از برای من برآوری. حضرت فرمود: حاجت‌های خود را بگو. گفت:

اوّل آنکه جوان شوم؛

دوّم: به ازدواج شما درآیم؛

سوّم: در آخرت هم افتخار همسری شما را داشته باشم.

حضرت موسی از بلند همتی این زن که با خواسته‌خود جمع بین سعادت دنیا و آخرت می‌کرد متعجب شد، از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد.

منبع: کتاب داستانها و پندها ، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی ، جلد چهارم صفحه 57


  • طاهره نظیفی
۲۲
آذر

جوانی خدمت امام حسین علیه السلام شرفیاب شده و عرض کرد:من مردی گناه کارم و توتنایی ترک گناه را هم ندارم،مرا نصیحت کنید(چاره کار من چیست؟)
حضرت فرمودند : پنج کار انجام بده آن وقت هر چه می خواهی گناه کن.
اول:روزی خداوند را نخور و هر چه می خواهی معصیت کن.
دوم:از قلمرو حکومت خداوند بیرون برو و هر چه می خواهی معصیت کن.
سوم:به دنبال مکانی باش که خداوند تبارک و تعالی تو را نبیند و هر چه قدر که می خواهی گناه کن.
چهارم:زمانی که عزرائیل برای گرفتن جان تو آمد او را از خود بران(و اجازه نده جانت را بگیرد) و هر چه می خواهی گناه کن.
پنجم:وقتی ک مالک جهنم تو را بسمت آتش می برد وارد آتش نشو و هر چه قدر که می خواهی گناه کن.
جوان پس از تامل و تفکر به این نتیجه رسید که توبه کند و توبه هم کرد.

بحار الانوار جلد ۷۸ ص ۱۲۶
  • طاهره نظیفی
۱۹
آذر


ابن جوزى یکى از خطباى معروف زمان خودش بود رفته بود بالاى منبرى که سه پله داشت براى مردم صحبت مى کرد.
زنى از پایین منبر بلند شد و مسئله اى از او پرسید:
ابن جوزى گفت : نمى دانم .
زن گفت : تو که نمى دانى پس چرا سه پله از دیگران بالاتر نشسته اى ؟
جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه اى است که من من دانم و شما نمى دانید، بنابراین به اندازه معلوماتم بالا رفتاه ام و اگر به اندازه مجهولاتم مى خواستم بالا بروم لازم بود که یک منبرى درست کنم که تا فلک الافلاک بالا مى رفت .

ابن مسعود در این باره مى گوید:

قل ما تعلم و لا تقل مالا تعلم !

آنچه را مى دانى بگو و آنچه را که نمى دانى لب فرو بند و زبان از سخن 

گفتن بازدار. و اگر از تو سؤ ال کردند آنچه را که نمى دانى

 با کمال صراحت و مردانه بگو نمى دانم .

  • طاهره نظیفی