دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

دین وزندگی

اگر : هدفی برای زندگی دلی برا دوست داشتن وخدایی برای پرستش داری خوشبختی با آرزوی خوشبختی برای همه ی همکاران و دانش آموزان عزیزم

الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ‏ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
هی دل چگونه کالای است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
الهی عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه بایدکرد
الهی همه از تو دوا خواهند حسن از تو درد خواهد.
الهی اگر تقسیم شود به من بیشتر از این که دادی نمی رسد فلک الحمد.
الهی ما را یارای دیدن خورشید نیست،دم از دیدن خورشید آفرین چون زنیم.
الهی همه گویند بده حسن گوید بگیر.
الهی از نماز و روزه ام توبه کردم به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهی به فضلت سینه بی کینه ام دادی بجودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارائی منی.
الهی دندان دادی نان دادی، جان دادی جانان بده.

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

طبقه بندی موضوعی

۲۰۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۳۰
شهریور
gfg

دو نفر، یکى شیعه و دیگرى سنى، در خانه اى با هم زندگی مى کردند.
یک روز برادر سنى به سفر رفت و در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت: "سریع برگرد خونه که کار بسیار بسیار واجبى دارم".
سنى گفت: "الان تو راهم ... نمى شه".
شیعه اصرار کرد و سنى باز قبول نمی کرد.
آخر آنقدر اصرار کرد که سنى قبول کرد که برگردد.
وقتی برگشت گفت: "کار مهمت چى بود؟"
شیعه گفت: "هیچى؛ فقط خواستم بگم دوستت دارم، و تو دوست منى. همین".
سنى عصبانی شد و گفت: "فلان فلان شده مگه مرض دارى این همه راه منو کشوندى که همینو بگى؟ مگه آزار دارى؟ "
شیعه گفت: "این همون حرفیست که شما در مورد پیغمبر می زنید.
می گویید پیامبر(ص) این همه مردمو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف می ده، می گه اونایی که جلو افتادن بگین برگردند و صبر می کنیم اونایی که نرسیدن برسن. می گن آنقدر هوا گرم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختند. تعدادشون ۱۲۰هزار نفر بوده.
آن وقت پیغمبر این همه آدم رو معطل کنه بگه على فقط دوست منه؟!!! 

  • طاهره نظیفی
۲۷
شهریور

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

لوط که به همراه ابراهیم نبی عازم شهر اردن بود خداوند او را به پیامبری به اهل

 موتکافات فرستاد . لوط نبی( ع ) به شهر سدوما آمد و مردم طی سی سال به توحید و

 معروف دعوت کرد و آنها را از منکرات نهی می کرد . خداوند می فرماید :

 آن گاه که لوط به ملتش گفت آیا شما مرتکب فاحشگی می شوید که هیچ کس از جهانیان

 در این کار بر شما پیشی نگرفته بود . شما منهای زنان به سوی مردان هم به شهوت

 جنسی می آیید ، شما قومی اسراف کننده هستید . در پاسخ ، ملت لوط چیزی جز این

 مطلب را نمی گفتند ، لوط و دخترانش را از منطقه تان اخراج کنید و سپس با لحنی

 تمسخرآمیز می گفتند لوط و طرفدارانش مردانی پاکیزه هستند و از رویه ما دوری و

 پرهیز می کنند .

 عذاب خدا بر جامعه لوط

 ابوحمزه ثمالی و ابوبصیر به نقل از امام باقر ( ع ) قصه قوم لوط را این گونه نقل می

 کنند که لوط پیامبر سی سال در میان ملت خود زندگی کرد و آنها را از فواحش ، نهی و

 به امر می کرد ولی مردم لوط اشخاصی بخیل و کثیف بودند ، سدوما شهری در سر راه

 مصر و شام واقع شده بود .. آنان هرگز به طهارت بعد از جنابت نمی پرداختند و با

 مسافران و رهگذران مسیر شام و مصر لواط می کردند و چون به این منکر معتاد شدند

 در جامعه خود شیوع دادند و هرچه لوط پیامبر( ع ) آنها را به سخاوت و کرامت و

 طهارت دعوت می کرد ، هیچ اثری در آنها نداشت ، جسارت و هتاکی قوم لوط تا آن جا

 پیش رفت که به لوط پیامبر گفتند : ما آگاه هستیم تو میهمان ها را به خانه خود اکرام می

 کنی و برای آنها فضای مناسب استراحت و راحتی فراهم می آوری و به آنها پناه میدهی

 اگر چنین باشد ما به خانه تو می آئیم و با میهمانان تو نیز لواط می کنیم ، منبع خبر قوم

 لوط ، زن لوط بود که اگر روزی مهمانی به خانه لوط می آمد ، با آتش روشن کردن بر

 پشت بام مردم لوط را از حضور مهمان آگاه می ساخت . تا این که فرشتگان عذاب الهی

 به فرماندهی جبرئیل نزد ابراهیم پیامبر ( ع ) آمدند : گفتیم که ابراهیم و لوط هر دو از

 از باِبل به سمت منطقه اردن و فلسطین کنونی اخراج شدند و ظاهر این است که ابراهیم

 غیر از منطقه لوط به زندگی ادامه می داد . ابراهیم بدون اینکه فرشتگان را بشناسد ،

 گوساله ای فربه پخت و بریان کرد و چون سر سفره غذا آوردند ، هیچ یک از فرشتگان

 غذا نخوردند. ابراهیم وحشت کرد که چرا میهمانان غذا نمی خورند . چون رسم بر این

 بود هرکس دشمنی با دیگری داشت غذایش را نمی خورد ، جبرئیل در این هنگام گروه

 فرشتگان و ماموریت آنها را تعریف کرد و اضافه کرد : ای ابراهیم ، ما فرستادگان خدا

 هستیم ، طعام خوردن از شان ما نیست . سپس از نزد ابراهیم بیرون آمدند و نزد لوط

 رفتند . لوط مشغول آبیاری و زراعت بود که با مشاهده میهمانان  به هنگام روز با توجه

 به وضعیت مردمش پریشان شد و پرسید : شما چه کسانی هستید ؟ گروه فرشتگان گفتند :

 ما مسافریم ، آمده ایم امشب مهمان تو باشیم . لوط گفت : مردم این شهر در نهایت فسق

 و فجورند ، آنان لواط و همجنس بازی می کنند ، ناراحتم از این که به شما تعدی کنند .

 فرشتگان گفتند : هرگز نگران نباش ، آنها نمی توانند ضرری به ما برسانند . لوط با

 میهمانان به خانه آمدند و لوط به زنش گفت : حضور میهمانان را در خانه من به اهل

 خودت اطلاع نده ، ولی زن شب هنگام به پشت بام رفت و آتش روشن کرد و مردم

 بدکار به سوی خانه لوط روانه شدند ، چون به در خانه رسیدند ، جبرئیل مانع پیشروی

 آنها شدند و با تصرف الهی چشمان آنان را کور کرد و مردم دانستند که عذاب الهی بر

 سرشان خواهد آمد . جبرئیل به لوط گفت : تو و خانواده ات از شهر بیرون بروید ، مگر

 همسرت که زنی خائن است . لوط و اعضای خانواده اش به طریقی که جبرئیل ترسیم

 کرده بود از شهر خارج شدند و زن لوط نزد قومش ماند و خداوند می فرماید :

 ما لوط و اهلش را که شامل مومنان نیز می شود ، نجات دادیم ، مگر زنش را که باقی

 ماندگان در دیار خویش بود که با ملت لوط به عذاب گرفتار شد و خداوند درباره عذاب

 قوم لوط می فرماید :

 و بر آنان باران باریدیم و چه بارانی که آن باران از سنگ بود و مردم را بر زمین فرو

 می برد . سپس خطاب به پیامبرش می فرماید :

 پس ملاحظه کن که چگونه عاقبت مجرمین رقم خورد . در روایت حضرت امیر( ع ) از

 پیامبر اسلام آمده است : هرکس عمل قوم لوط کند و بی توبه از دنیا برود ، حق تعالی او

 را نزد قوم لوط برد تا آنجا با ایشان باشد و حشر او با آنها است .

 بعد از داستان قوم لوط ، خداوند به سرگذشت حضرت شعیب پیامبر و ملتش خبر می دهد

 

  • طاهره نظیفی
۲۴
شهریور
110345539-67998adfe50e7272334dec2d059a4a

حضرت سلیمان (علیه السلام) گنجشکى را دید که به ماده خود مى گوید:

- چرا از من اطاعت نمى کنى و خواسته هایم را به جا نمى آورى؟

اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم!

سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:

چگونه مى توانى چنین کارى بزرگى را انجام دهى؟

گنجشک پاسخ داد:

- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد

و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها مى زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.

سلیمان از گنجشک ماده پرسید:

- چرا از همسرت اطاعت نمى کنى در صورتى که او تو را دوست مى دارد؟

گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر ازمن به دیگرى نیز مهر و محبت مى ورزد.

سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست.

آن گاه چهل روز از مردم کناره گیرى نمود و پیوسته از خداوند مى خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.
  • طاهره نظیفی
۲۴
شهریور

تقسیم شتر/معجزه ای از امیر المومنین (ع)

افسران - تقسیم شتر/معجزه ای از امیر المومنین (ع)
  • طاهره نظیفی
۲۱
شهریور



ابراهیم(ع) به سرزمین کربلا رسید. آرام آرام با مرکبش می‌گذشت که ناگهان به گودال قتل‌گاه رسید و اسب، او را به زمین زد. ابراهیم(ع) زبان به استغفار گشود و عرض کرد: خدایا! از من، چه خطایی سر زده است که به این بلا دچار شدم؟
جبرئیل نازل شد و عرض کرد: «ای ابراهیم! از تو گناهی سر نزده است. در این سرزمین، فرزند آخرین فرستاده خدا، ـ محمدبن عبدالله ـ را به قتل می‌رسانند.»
قاتل او کیست؟
جبرئیل گفت: «قاتل او، ملعون آسمان‌ها و زمین است که قلم، بر روح اعظم، لعن او را نگاشته است.» در این هنگام، ابراهیم دست خود را به طرف آسمان بالا برد و در حق قاتلان آن حضرت، لعن و نفرین کرد.


  • طاهره نظیفی
۲۱
شهریور

مُفَضّل بن عمر می‌گوید: ابوجعفر منصور عباسی به حسن بن زید که فرماندار حرمین « مکه و مدینه » بود، دستور داد که خانه‌ی امام صادق علیه السلام را بسوزاند. فرماندار از دستور اطاعت کرده و به خانه‌ی حضرت آتش زد و آتش درب ورودی، و راهرو خانه را سوزاند و به خانه سرایت کرد. امام صادق علیه السلام از خانه خارج شد و در حالی که میان آتش گام برمی‌داشت، می‌فرمود: « اَنَا بنُ اَعراقِ الثَّری، اَنَا بنُ ابراهیمَ خَلیلِ الله ». منم پسر اسماعیل که فرزندانش مانند رگ و ریش در اطراف زمین پراکنده‌اند (اعراق الثری لقب اسماعیل بوده است)، منم فرزند ابراهیم خلیل خدا (که آتش نمرود بر او سرد و سلامت شد).

 

 (اصول کافی، ج۲، ص ۵۰۱)

 

عکس مذهبی امام صادق

  • طاهره نظیفی
۲۰
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
السلام علیک یا صاحب الزمان(ع)(عج)


عنایات امام زمان(ع)(عج) به شیعیانش


یکی از داستانهایی که علماء و افراد مورد اطمینان نقل کرده اند و به عنوان یک حادثه قطعی ، در عصر خود شهرت یافت ، داستان ابوراجح است . ابو راجح از شیعیان مخلص شهر حله (یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع شده) و سرپرست یکی از حمامهای عمومی حله بود، از این رو بسیاری از مردم او را می شناختند. در آن عصر، فرماندار حله شخصی به نام مرجان صغیربود، به او اطلاع دادند که ابو راجح حمامی از بعضی از اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگوئی می کند، فرماندار دستور داد او را آوردند، آنقدر او را زدند که در بستر مرگ افتاد، حتی آنقدر به صورتش مشت و لگد زدند که دندانهایش ‍ کنده شد، و زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوزی سوراخ کردند، و بینی اش را بریدند و با وضع بسیار دلخراشی ، او را به عده ای از اوباش ‍ سپردند، آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه ها و خیابانهای شهر حله می گرداندند، بقدری خون از بدن او بیرون آمد، و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی توانست حرکت کند، و کسی شک نداشت که او می میرد، و بعد فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند: او پیرمرد فرتوت است ، و به اندازه کافی مجازات شده و خواه و ناخواه بزودی می میرد، بنابراین از کشتن او صرف نظر کنید، بسیار از فرماندار خواهش ‍ کردند، تا اینکه فرماندار او را آزاد کرد. فردای همان روز، ناگاه مردم دیدند او از هر جهت سالم است و دندانهایش ‍ در جای خود قرار گرفته است ، و زخمهای بدنش خوب شده است ، و هیچگونه اثری از آنهمه زخمها نیست ، و برخاسته و مشغول خواندن نماز است ، حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند: چطور شد که اینگونه نجات یافتی و گوئی اصلا تو را کتک نزدند و آثار پیری از تو رفته و جوان شده ای ؟ ابو راجح گفت : من وقتی که در بستر مرگ افتادم ، حتی با زبان نتوانستم دعا بکنم و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر (عج) نمایم ، در قلبم متوسل به آن حضرت شدم ، و از آن حضرت درخواست عنایت کردم ، و به آن بزرگوار پناهنده شدم ، وقتی که شب کاملا تاریک شد، ناگاه دیدم خانه ام پر از نور شد، در هماندم چشمم به مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود: برخیز و برای تامین معاش ‍ خانواده ات بیرون برو خدا تو را شفا داد اکنون می بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام . یکی از بزرگان شیعه، بنام شمس الدین محمد قارون ، پس از نقل ماجرای فوق می گوید: سوگند به خدا، من ابو راجح را مکرر در حمام حله دیده بودم ، پیرمرد فرتوت ، زرد چهره و کم ریش و بد قیافه بود و همیشه او را اینگونه می دیدم ، ولی پس از این ماجرا او را تا آخر عمرش ، جوانی تنومند و پر قدرت ، و سرخ چهره و با ریش های بلند و پر دیدم ، که گوئی بیست سال بیشتر عمر نکرده است ، آری او به برکت لطف امام زمان (عج) اینگونه شاداب و زیبا و نیرومند گردید. خبر سلامتی و دگرگونی عجیب او از پیری ضعیف به جوانی تنومند و قوی شایع شد، همگان فهمیدند فرماندار حله به مامورینش دستور داد او را نزد او حاضر کنند، آنها ابو راجح را نزد فرماندار آوردند، ناگاه فرماندار دید قیافه ابو راجح عوض شده ، و کوچکترین اثر آن زخمها در بدن و صورتش نیست ، ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز، از زمین تا آسمان فرق دارد، رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آنچنان تحت تاثیر قرار گرفت ، که رفتارش از آن پس با مردم حله (که اکثرا شیعه بودند) عوض شد. او قبل از آن جریان وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام امام - علیه السلام -می آمد، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می نشست ، تا به آن مکان شریف توهین کند، ولی بعد از آن جریان به آن مکان مقدس می آمد و با دو زانوی ادب در آنجا رو به قبله می نشست ، و به مردم حله احترام می نمود و لغزشهای آنها را نادیده می گرفت ، و به نیکوکاران آنها نیکی می کرد، در عین حال عمرش کوتاه شد و بعد از این جریان چندان عمر نکرد و مرد.


بحار الانوار - نجم الثاقب
  • طاهره نظیفی
۲۰
شهریور

 یک زندانی که قصد فرار داشت بطور مخفیانه خود را در یکی از اتاقک های قطار جا داده بود 

و بعد از حرکت فهمیده بود که در یخچال قطار قرار دارد.

 زندانی مطمئن بود که در طی چندین ساعتی که در یخچال قرار دارد منجمد خواهد شد 

و دقیقاً اینطور هم شد. اما بعد از رسیدن به مقصد مشاهده کردند

 که زندانی یخ زده در حالی که یخچال قطار خاموش بوده است 

و این نشان میدهد که شخص زندانی به خود تلقین کرده که منجمد خواهد شد 

و این تلقین برای او حکم یک تصویر ذهنی مطابق با افکار او داشته 

و همین باعث شده که سلولهای بدن وی واقعاً سرما را حس کرده و کم کم منجمد شود.


در داستانی دیگر


نمونه دیگر آزمایشی بود که به پیشنهاد یکی از روانشناسان بر روی دو تن از مجرمین 

محکوم به اعدام انجام شد. آزمایش به این صورت بود 

که مجرم اول را با چشمانی بسته در حضور مجرم دوم

با بریدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند.

در این هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونریزی شدید بود

سپس چشمان نفر دوم را نیز بستند و این بار شاهرگ دست وی را

فقط با تیغه ای خط کشیدند و در این حین کیسه آب گرم نیز

بالای دست اوشروع به ریختن میکرد این در حالی بود که

 دست او به هیچ وجه زخمی نشده بود. اما شاهدان یعنی پزشکان و روانشناسان

با کمال ناباوری دیدند که مجرم دوم نیز پس از چند دقیقه جان خود را از دست داد

 چراکه او مطمئن بود که شاهرگ دستش به مانند نفر اول بریده شده و خونریزی می کند.

ریخته شدن خون را نیز بر روی دست خود حس می کرده است. 

در واقع تصویر ذهنی او چنین بوده که تا چند لحظه دیگر به مانند نفر اول هلاک می شود 

و همین طور هم شد.

  • طاهره نظیفی
۲۰
شهریور



روزى حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) محتاج به قرض شد

چادر حضرت فاطمه (علیها السلام) را پیش مرد یهودى که نامش زید بود، رهن گذاشت

و قدرى جو قرض گرفت یهودى آن چادر را به خانه برد و در اتاقى گذاشت 

وقتى شب شد زن آن مرد یهودى به آن اتاق رفت 

ناگاه نورى را از آن چادر دید که تمام اتاق را روشن کرده بود

وقتى زن آن حالت شگفت را دید فریاد زد:شوهر خود را خواست

آنچه را دیده بود براى شوهرش بازگو کرد

یهودى شگفت زده شده بود

و فراموش کرده بود که چادر حضرت فاطمه (علیهاالسلام) در آن خانه است

با سرعت داخل اتاق شد، دید که اشعه نورانى چادر آن خورشید عصمت است 

و مانند ماه درخشان خانه را روشن کرده است .

یهودى از مشاهده این حالت تعجبش بیشتر شد

یهودى همراه با زنش ‍ به خانه خویشان خود دویدند و 80 نفر از ایشان حاضر شدند

و این را دیدند از برکت شعله چادر فاطمه (علیهاالسلام ) همگى اسلام آوردند

  • طاهره نظیفی
۲۰
شهریور




روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند

هنگام ورود، دستهبزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند

و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، بازمی‌کنند، 

و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است 

و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت،

باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند

و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است

ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته استمرد با تعجب از فرشته پرسید

شما چرا بیکارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. 

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواببفرستند اما فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواببفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”


  • طاهره نظیفی